نداری ، خبر ز حال من نداری ...

از همان اول انگشت اتهام همه ما را نشانه گرفته بود ، ما به بی‌ارزش کردن ارزش‌ها محکوم بودیم . ما جوان ‌هایی بودیم که غرب‌گرایانه دنبال مُد و فشن رفته بودیم. اجتماع بیش از چهار پنج نفره‌ی ـمان بودار بود و دانشگاه‌ها و کلاس‌ها و جمع‌های مختلط شدیداً مشکوک به نظر می‌رسید. حتماً مدارک تحصیلی هم ما بی‌اعتبار کرده بودیم ! خبر افسردگی‌ها و خودکشی‌ها ، از ما یک قشر احساساتی و بی‌ثبات به نمایش گذاشته بود. با بی‌مسئولیتی‌هایمان چشم دنیا را از کاسه درآورده بودیم و بی‌هدفانه روز و شب را بهم وصله زده بودیم. در این میان احدی حواسش نبود که ما انگیزه نداریم ، امید به زندگی ـمان با شیب تندی رو به کاهش است و اینباکس ایمیل‌هایمان گورستان ِ ایمیل‌های کاریابی و استخدام‌های الکی ـست. و هیچ کسی به روی خودش نیاورد که ملزومات نسل‌های پیش‌تر برای ما چقدر دور از ذهن شده ، چقدر دور شده ! و ما همچنان وبلاگ‌نویسی کردیم و کتاب خواندیم و ترانه حفظ شدیم و استیکر قهقهه برای هم فرستادیم و فالوورهای اینستاگرام ـمان سه رقمی شد و در مجازستان سکنی گزیدیم و هی خودمان ، خودمان را دلداری دادیم !


[1]

اولین و تنها وبلاگ بلاگفایی من عملاً نابود شد و آرشیو سال 93-94 ـش از بین رفت...

[new]

بلاگفا آرشیو 94 رو بهم برگردوند :)  

آخی ... دلم براش سوخت که داره تلاش میکنه کاربرهاشو نگه داره ...

پنجشنبه ۴ تیر ۹۴
ما کجاییم و ملامتگر بی‌کار کجاست ...

| اگر از من بپرسید می‌گویم حتماً یکی از منفورترین مکان‌ها ، آرایشگاه‌های زنانه است. جایی که مملو از حرف‌های خاله‌زنکی غلیظ بوده و یک عده پایه ثابت ِ دهن بین و سطحی نگر به شدت سعی دارند با خوشگلی‌ـشان چشم دنیا را از کاسه دربیاورند و هی الکی برای خودشان ذوق کنند و آینه را درسته قورت بدهند و قربان صدقه‌ی خودشان بروند و به تو که موهایت رنگین کمانی نیست و ابروهای فلان مدل نداری و لب‌هایت ورنـَـقلمبیده (!) یک وَری نگاه کنند و با چشم‌هایشان نوچ نوچ کنند ! |

سه شنبه ۲ تیر ۹۴
لذت کلکسیونری ...


این قسمت از کتابخونه‌ام رو عاشقم ، عاشق :)


dastanmag.com

دوشنبه ۱ تیر ۹۴
پس برای آن که رد ِ فکر او را گم کند ، فکرم ...


حتماً که نباید باشی. حتماً که نباید عطر تلخ ـت را نفس کشید. حتماً که نباید غمزه‌ی چشم‌هایت برای من فتنه انگیز باشد. حتماً که نباید دلم تنها تنگ ِ تو باشد. حتماً که نباید دوست داشتنت را دوست داشت. حتماً که نباید به خاطر مواظب خودت باش‌های تو مواظب خودم باشم. حتماً که نباید پیامبر ِ دل بُردن باشی. حتماً که نباید فیروزه‌ای پوش ِ تو باشم. حتماً که نباید وسط قلبم جا خوش کنی. حتماً که نباید پُز ِ خنده‌هایت را بدهم. حتماً که نباید خریدار نازم باشی. حتماً که نباید مهاجم ِ دلهره‌های آنی باشی. اصلاً حتماً که نباید راست گفت ...

يكشنبه ۳۱ خرداد ۹۴
من عقابم شاه پَرِ ...

  

شدیداً به این معتقدم که وقتی به خودت احترام نگذاری، احترام‌ـت را نگه نخواهند داشت. وقتی خودت را دوست نداشته باشی، دوست داشته نخواهی شد. وقتی عزت نفس بالایی نداشته باشی، غرورت را نادیده خواهند گرفت. وقتی خط قرمزی برای خودت و عقایدت مشخص نکرده باشی هر کس و ناکسی به حریم ـت را پیدا خواهد کرد. وقتی تعادلِ لبخند‌ها و اخم‌هایت را حفظ نکنی، چیزی جز محکومیت به استفاده‌ی ابزاری عایدت نخواهد شد. تا به خودت اعتماد نداشته باشی، از نظر همه مشکوکی. وقتی دانه به دانه‌ی آجرهای بنای زندگی ـت را سر جایش محکم نکرده باشی یعنی راهِ اجازه‌ی تعرضِ دیگران همچنان باز است. پس حسابی هوای خودتان را داشته باشید که به نحو تشدید برانگیزی رابطه‌ی آدم‌ها با ما به رابطه‌ی خودمان با خودمان مربوط است.


+ از اونجایی که از شلوغ پلوغی هیچ خوشم نمیاد ، دوستان بلاگی رو گذاشتم رو لیست دنبال می‌کنم ها و بقیه دوستان غیر بلاگی هم رفتن rss :)

چهارشنبه ۲۷ خرداد ۹۴
یعنی خلاص ... ؟!

| یه دختر بچه‌ی 4 ساله‌ی کوچولوی طفلکی با موهای خرگوشی و دامن چین چینی بودم که دخترعموم بدجنسانه وقتی سرخچه داشت منو از قصد بغل کرد و قریادهای پدر و مادرم برای جلوگیری از این آغوش کاملاً بی نتیجه موند و به 24 ساعت نرسیده من سرخچه گرفتم ! کل بدنم مثل پلاستیک ضد ضربه شده بود ( همونایی که تق تق می‌ترکونیم ! ) سخته یه دختر بچه‌ی 4 ساله رو قانع کنی وقت می‌خاره ، نخارونی !!! سوزش و خارش ! چیزی بیشتری یادم نیست ! | 

| تازه ابتدایی رو تموم کرده بودم و در 11 سالگی احساس قدرت می‌کردم که یه شب تابستونی گلو درد عجیب و دردناکی داشتم و توی خواب مدام گلوم رو فشار میدادم تا دردش کم بشه که مسلماً بی‌نتیجه موند و من از شدت درد از خواب بیدار شدم و سر از دستشویی درآوردم و از دیدن تصویر نامتقارن و ناآشنای توی آینه که گلوش دوبل شده بود جیــــــــــــــــــغ زدم ! من اوریون گرفته بودم ! | 

| درست اوایلِ امتحاناتِ ترمِ اولِ سالِ اول دبیرستان و دقیقاً بعد از امتحان ریاضی بود که کاشف به عمل اومد آبله مرغان گرفتم ! آبله‌هایی که به گفته‌ی مادربزرگم خیلی بزرگتر از حد نرمال بودن و شانسی که آوردم تعداد کم ـشون نسبت به حد نرمال بود. وقتی آبله‌های دردناک با سوزش و خارش شدید داری و مجبوری برای امتحانات درس بخونی حتماً گریـه‌ـت می‌گیره ! تا آخرین امتحان وضع من همین بود و سرجلسه‌ی امتحان هم کاملاً قرنطینه می‌رفتم! فکر این که می‌تونستم ده روز مدرسه نرم و استراحت کنم ولی به خاطر امتحانات مجبور به تحمل چنین وضعی بودم خیلی زور داشت ! 

| جونم براتون بگه در 16 سالگی مخملک رو تجربه کردم ! شکلش مثه وقتایی که یه مدت دستت روی فرش می‌مونه و دون‌دون میشه و به جز احساس سرماخوردگی شدیــــد و کمی سوزش‌های مقطعی و کوتاه مدت درد بیشتری نداشت و چون عاملش باکتری بود بایدِ باید یه پـِنادُر نوش جان می‌فرمودم ! در اتاق تزریقات بعد از تزریق وقتی نمی‌تونستم جُم بخورم یهـــــــو مامانم سرم داد زد که بروووو بیـــــــــــــروووون !!! انقدر تحکم آمیز بود که من حتی نتونستم بپرسم چرا؟! بعداً متوجه شدم مامانم با خانومی که باردار بوده و سرُم داشته صحبت میکنه و تا متوجه بارداری اون خانم میشه منو از اون محیط دور می‌کنه چون امکان داشته برای جنین مشکل بوجود بیاد! هنوزم فکر می‌کنم اگه مامان من این اطلاعات رو نداشت و من توی اون اتاق مدتی می‌موندم ممکن بود چه اتفاق بدی بیفته ! |


جا داره من از تک‌تک گلبول‌های سفید و سیستم دفاعی بدنم کمال تشکر و قدردانی رو داشته باشم که بیماری مُسری رد ندادن :|

دوشنبه ۲۵ خرداد ۹۴
من هنور نمی‌دانم چرا غروب هر پنج‌شنبه گریه‌ام می‌گیرد ...

پنجشنبه ۲۱ خرداد ۹۴
در هیر و ویر صحبت خرداد ...

کتاب‌ها و جزوه‌های روی هم تلنبار شده ، آینه‌ی لک‌دار اتاق و سر و وضعی که وقت نداری بهشان برسی! زود بیدار شدن‌ها و دیر خوابیدن‌ها ، صدای بی‌وقفه‌ی کولر در گرمای آخرین روزهای بهار ، له‌له زدن برای دیدن یک فیلم یا خواندن یک کتاب و یا حتی یک وبگردی و آپ کردن ساده‌‌ی وبلاگ ، وقتی تنها لامپ روشن خانه بالای سرت سوسو می‌کند ، صدای مشمئز کننده‌ی آلارم گوشی و استرس و اضطرابی که قطع نمی‌شود. 

در اولین خرداد ِ بدون ِ امتحان ِ زندگی ـم باید اعتراف کنم حتی اگر هر چقدر دلت می‍خواهد بخوابی و با خاطر جمعی والیبال نگاه کنی و کلاس‌های برایتونیک ـت را با ذوق و شوق دنبال کنی و سفر‌های مجردی یک روزه را خاطره کنی و یک عالمه کتاب بخوانی و خلاصه دق و دلی تمام خرداد‌های به امتحان گذشته را یک جا دربیاوری ، خرداد با تمام درس خواندن‌ها و بیداری کشیدن‌هایش یعنی خـُــرداد . خُرداد باید یک جوری خُردادی کند و پای چشم ـت را گود بیاندازد که تیر و میوه‌های آبدار و خنک ـش بچسبد. دلم برای نفس ِ عمیق ِ بعد از هر امتحان حسابی تنگ شده ـست امّا شما خوب ِ خوب درس بخوانید.

[1]

تموم خرداد‌های گذشته فکر می‌کردم این پوست پوست شدن و خشکی دستهام به خاطر استرسه ! امسال فهمیدم بهش میگن آلرژی فصلی :))

دوشنبه ۱۸ خرداد ۹۴
آدمی نیز اولاد همین اشتباهات بیهوده ست ...

جعبه‌ی قرص‌های بابا از لحاظ ابعاد ، کوچکترین شی دنیاست که می‌تواند اشک من را حسابی دربیاورد. از بغض خفه می‌شوم وقتی متنی را از روی گوشی به مامان نشان می‌دهم و او خونسردانه می‌گوید عینک ندارد و خودم باید آن متن را برایش بخوانم. آخر من هی یادم می‌رود دیگر دخترک ده دوازده ساله نیستم! هی یادم می‌رود زمان چقدر گذشته! من هی فرسایش تمام این سال‌ها یادم می‌رود! هی یادم می‌رود "زمان" قَدَر‌ترین دشمن بشر است، من هی یادم می‌رود ...

يكشنبه ۱۷ خرداد ۹۴
جمله به ماه عاشق و ماه اسیر عشق تو ...


اصلاً مگر می‌شود نباشی؟!یادت یک جورِ عنکبوت‌واری بر تمام وجودیتم تار بسته و خودت نمی‌دانی این چسبنده‌ترین جاذبه‌ی دنیا چقدر دوست داشتنی‌ست. وقتی صیاد تو باشی من هر دام و تله‌ای را عاشقم. اصلاً مگر می‌شود نباشی؟!حالا مانده‌ام لبخند 4×3 ـت را کجا قاب بگیرم؟! وقتی عکس 4×3 مرا با احترام در جیب سمت چپ پیراهن چهارخانه‌ی مردانه‌ات ، یعنی درست نزدیک قلبت نگه می‌داری و من یواشکی زنانه‌ترین حسادت‌هایم را نثار آن عکس می‌کنم! جیب های کیف پولم بی‌انصافی‌ست ، بی‌انصافی‌ست لبخند 4×3 ـت را میان پول‌های مچاله شده و کارت‌های خسته بچپانم. اصلاً می‌دانی؟!حتی جیب ِ قلبی شکل ِ قرمز رنگی درست روی قلبم برای قاب گرفتن لبخند 4×3 ـت کـــم است. این لبخند را باید آویزِ زنجیری کرد که تو با دستان خودت به گردنم ببندی، یک جوری که هیچ وقت باز نشود ، نیفتد ، گم نشود ، من اسارت به دستان تو را عاشقم . اصلاً مگر می‌شود نباشی؟!


[1]

در حیرتم! در حیرت همین دقیقه‌ام که نیستی، امّا همین جایی، کنار کامل ِ من حتی! 

(سید علی صالحی)


[2]

در "بیان" جایی نیست که از آپ شدن دوستانمون با خبر بشم پس مجبوریم از rss استفاده کنیم ! بهتره سری به اینجا بزنید . یا اگه مثل من با گوشی راحتتر هستید می تونید "خبرخوان" رو از بازار دانلود و روی گوشی نصب کنید و خیلی راحت آدرس های مورد نظرتون رو وارد کرده و از آپ شدنشون مطلع بشید :)


[3]

جان عزیزتون این کد امنیتی واسه نظر دادن هم بردارید بدجوری روی اعصابه ! توضیحات در اینجا 

پنجشنبه ۱۴ خرداد ۹۴