هیچکسی ازم نپرسید ترسیدی؟

وقتی سایت گلستان رو واسه آخرین بار باز کردم و آخرین نمره‌ی دوره‌ی ارشدم رو دیدم، ترسیدم. وقتی به این فکر کردم که بعد از پایان نامه و اتمام ارشد باز قراره برسم سر خونه‌ی اول و از غصه‌ی بیکاری دق کنم، ترسیدم. وقتی هر کی از راه می‌رسه در مورد کنکور دکتری دو هفته دیگه ازم می‌پرسه، میترسم. وقتی در هر وعده غذایی مامان و بابا در مورد کلسترول و کالری و دیابت و فشار خون و دیسک و درد حرف میزنن من میترسم. من از تمام جعبه‌های قرص چیده شده روی کابینت میترسم. از وقتی ثبت نام کنکور کارشناسی برادرم شروع شده، ترسیدم که اگه این پسرک دانشگاه یه شهر دیگه قبول بشه و چهار سال ازم دور باشه و نباشه تا شبها بشینه لبه تختم و حرف نزنیم و بلند بلند نخندیم و همه رو بیدار نکنیم و وسط شوخی بهم نگه زیبای خفته و بهش نگم فرشته‌ی سیبیلو و هی یه سره نیاد توی اتاقم و وقتی چمدون می‌بندم که برم خوابگاه نباشه که بگه زود برگرد، چقدر سخت‌تر می‌گذره. راستش من از یه تار موی سفید ِ جدید بین موهام هم ترسیدم. از این حالت پوکر فیس خنثی‌گونه‌ام تحت هر شرایطی ترسیدم. من از پیام‌های تلگرامی این مدلی " از آینده خبری نیست هی به گذشته‌هامون اضافه میشه" یا " اونی که توی 20 سالگی بهش می‌گفتیم هدف، تو 25 سالگی شد آرزو، تو 30 سالگی شد حسرت" که عمیقاً درک می‌کنم، ترسیدم. حالا هزاری هم خودمو پشت سر شلوغی‌های خود ساخته قایم کنم راست راستش اینه که من ترسیدم ترسیدم ترسیدم ترسیدم  ترسیدم ترسیدم ...


カラフル のデコメ絵文字 فیلم‌باز آپدیت شد :)

سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵
من آخرِ دیروزم ...

| همه چیز از maman Joined Telegram شروع شد. اونم وقتی یه خانم پنجاه ساله از کیلومترها اون طرف‌تر تک‌تک هم اتاقی‌ها و هم‌دوره‌ای‌های سال 65 رو از کل ایران با یه گروه دور هم جمع میکنه و مامانِ همیشه فراری من از مجازستان، وسوسه شده و بالاخره تسلیم تلگرام میشه. اون وقت‌ها همشون مجرد بودن و حالا بعد از سی سال شیفت خیلی بامزه طور از همدیگه می‌پرسن مادربزرگ نشدی؟ یه جمع خانومانه‌ی فرهنگی که اکثراً بازنشسته شدن و بعد از سی سال همدیگه رو پیدا می‌کنن. می‌تونستم ذوق و شوق یه دختربچه پنج ساله رو توی مامان ببینم که با عینک زل زده به گوشی و یه لبخند پت و پهن نشسته رو چهره‌ی خانم معلمی‌اش. هر چند خیلی زود همین خانم معلمِ مامان‌گونه وقتی کار به رد و بدل عکس میرسه منو وادار میکنه که با هم یه ترابایت عکس ببینیم تا یه عکسِ خوبِ خانوادگی رو برای فرستادن توی این گروه انتخاب کنه. و قسمت جذابش برای من این که کلهم اجمعین همه‌ی اعضای گروه معتقد بودن که علاوه بر اینکه مامان من اصلاً تکون نخورده، من کپی که نه خودِ خودِ مامانمم :)) با هر نوتیفیکیشن و دیدن یه اسمِ آشنا خاطرات مامان از دانشگاه و رفقا و زندگی خوابگاهی و سال 65 رو میشد. مامانِ آروم و همیشه ساکت من حتماً باید خیلی سر ذوق اومده باشه که اینهمه پُرحرف بشه. بعد با خودم فکر کردم نسل ما سال‌ها قبل دوستِ دوستِ کلاس بغلی مهدکوکش هم از فیس بوک پیدا کرده و حالا فالورهایی داره که به لطف اینستاگرام از هر وعده غذایی اونا هم باخبره که چی خوردن! کجا خوردن! با کی خوردن! و کاملاً بی‌رغبت و بی‌ذوق و شوق و خنثی گونه هر شب هر شب همه رو لایک می‌کنه. فکر کردم نسل ما چقدر طفلکیه که نه تنها همین حالا در پیک جوونی هم از هیچی ذوق نمیکنه بلکه چیزی واسه ذوق کردن در پنجاه سالگی هم نداره ... |

سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵
خونِ دل‌ها خورده‌ایم...

این روزا حرف و حدیث و تحلیل و فیلم و عکس زیاد دیدیم و شنیدیم، نمی‌خوام طول و تفسیرش بدم، خلاصه و مفید مختصرش اینه که حواستون هست یه وقتا بهمون میگن ملت همیشه در صحنه‌ای که حماسه می‌آفرینه و برای شهدای وطنش احترام قائله و چه و چه ... یه وقتا هم بهمون میگن فتنه‌گر و معترض و شاهد اعدام و جمعیت مخل امداد رسانی و گوسفندِ سلفی بگیر با آوار و خون ؟ حواستون هست ؟ 

[ فعل‌ها رو اول شخص جمع نوشتم چون همگی ایرانی هستیم.]