دیدی بازگشت به استعاره دریا مشکل نیست؟

اولین بار که تنهایی رفتم بانک 17-18 سالم بود، در که باز شد و باد خنک کولر توی صورتم پاشید، یهو فهمیدم نمی‌دونم قدم بعدی چیه! قیافه‌ی همه جدی و لباس‌ها رسمی و هر کسی مشغول به یه کاری بود. مات و مبهوت وسط بانک بهشون زل زده بودم! توی اون شلوغ پلوغی و عجله و بدو بدو کی حواسش به یه دختر با کفش اسپورتِ سفید و شلوار جین بود که از قضا هنگ کرده و در حالت چالش مانکن طور هم مونده ؟ توی همین وضعیت یکی منو دید. گیج و گنگ بودنمو فهمید. یه آقای پیری که سینی چای تو دستاش بود اومد سمتم، انگار که دیدن یه آدم مات و مبهوت وسط بانک خیلی هم طبیعی باشه باهام رفتار کرد و کلی بهم کمک کرد. واسه ثبت نام کارشناسی هم که رفتم دانشگاه عین اوسکول ها رفتم توی اولین صفی که دیدم وایستادم :دی. بعد از کلی معطلی فهمیدم اصلاً ثبت نام رشته من اینجا نیست!!! خب اولین بار بود میومدم دانشگاه، نه کسی رو می‌شناختم و نه جایی رو بلد بودم. روز ثبت نام بود و شلوغ! از راه رفتنم هم میشد فهمید که چقدر طفلکی‌ام و سرگردون. این بار هم یه آقایی سینی چای به دست ولی تُپلی و با سبیلِ هیتلری جلوم سبز شد و بدون اینکه ازش کمکی بخوام، کمکم کرد. دمش گرم! دَم همه اونایی که بقیه از بالا بهشون نگاه می‌کنن ولی خودشون خاکی‌اند و بی‌منت و چشمداشت و دلی به آدما کمک می‌کنن و دل گرمت می‌کنن، گـــــــــرم. یادش به خیر مدرسه، تا دل‌درد می‌شدیم دوا درمونمون چای نبات‌های خانم الف بود توی آبدار خونه، توی اون استکان‌هایی که همیشه‌ی خدا بوی وایتکس می‌دادن! ولی مگه می‌شد زیر نگاهِ مهربون و قربون صدقه بروش چای نبات رو داغ‌داغ نخوری و دلت خوب نشه و زبونت نسوزه ؟ بیا بیشتر حواسمون بهشون باشه به اونا هم نه، به خودمون، به لحنمون، به مدل نگاهمون، به اینکه اصلاً کی گفته حق داریم از بالا بهشون نگاه کنیم؟ کی گفته ما برتریم؟ بهتریم؟ حواسمون باشه همیشه که قرار نیست یه پشتِ میز نشین با کلی دَک و پُز و مدرک و دفتر دَستک و تازه با کلی ادا اطوار به دادمون برسه. هوم ؟

پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵
و اشاره می‌کنم به یک حقیقت درست ...

خیلی اهل رادیو گوش دادن نیستم. یعنی کلاً ترجیح می‌دهم خودم انتخاب کنم که چه می‌خواهم بشنوم تا مجبور باشم و یکی من را محدود کند که چه گوش بدهم. این است که از آخرین باری که به طور ارادی رادیو گوش دادم سال‌ها می‌گذرد. برنامه "اینجا شب نیست" بود و آن شب بعد از پخش صدا و خواسته‌های شنوندگانِ عزیزِ برنامه که آهنگ‌های درخواستی از فلان خواننده‌ی محبوب کشور را هوس کرده بودند ، مجری برنامه لجش درآمده و گفته بود : " آدم باید سلیقه اش رو پرورش بده ، سطح انتظاراتشو بالا ببره ! زشته بعد این همه سال رادیو رو در حد آهنگ درخواستی می‌بینید ! دهع ! " حالا من کاری ندارم که هنوز که هنوز است در تاکسی محکوم به شنیدن آهنگ‌های درخواستی ملت هستیم ولی حرف آن شب مجری خیلی خوب بود ، آنقدر خوب که می‌شود همه جوره در زندگی بسطش داد. این که من یک زمانی با رمان پریچهر م.مودب پور به پهنای صورت اشک ریختم و عاشق و شیدای آن شخصیت شوخ طبع هم شدم و از قضا در به در سریال‌های کُره‌ای هم بودم و وبلاگ بیچاره‌ام کپی پیست یک سری اشعار و متون چرت بود نشان می‌دهد سلیقه‌ام تغییر کرده و سطح انتظاراتم از خودم بالاتر رفته است. هر چند هنوز کتاب های زیادی هست که نخوانده‌ام ، فیلم‌های زیادی هست که ندیده‌ام و نیمه カラフル のデコメ絵文字 سقراطی هنوز به ایده‌آل من نرسیده ولی از من قبول کنید که برای کتاب خوان شدن ، فیلم باز شدن ، بلاگر شدن ، عاشق شدن ، خرید کردن ، معاشرت با آدمها و حتی طبع غذایی هم لازم است سلیقه و سطح انتظاراتمان را رشد بدهیم. خوب‌ترین‌ها را بخواهیم ، ببینیم ، بشنویم و انتخاب کنیم. مفید و مختصرش این که آدم باید برای خودش حریص باشد ، به کم قانع نشود. پس لطفاً حریصِ خودتان باشید.

[1]

شماها را نمی‌دانم ولی من اگر هفت سال پیش بلاگر نمی‌شدم و با شما دوستان مجازستانی تعاملی نداشتم حتماً مثل خیلی‌ها در همان لِوِل می‌ماندم و هی با اشک م.مودب پور می‌خواندم و هی سریال کُره‌ای می‌دیدم و هیچ وقت لذت ِ نوشتن و خواندن نصیبم نمیشد. آخر اگر شماها نبودید من از کجا یاد می‌گرفتم خوب خواندن و خوب دیدن و درست فکر کردن یعنی چه ؟ چطور فیلسوف بازی در می آوردم ؟ از کجا یک فیلم باز حرفه ای پیدا می‌کردم تا قربانش بروم ؟ دلبری دخترانگی را می‌فهمیدم ؟ بلدِ دیدنِ برق چشمهایتان از پشت مانیتور میشدم ؟ اصلاً باور می‌کردم کیسه ی گردهای جادویی وجود دارد ؟ 

カラフル のデコメ絵文字 شمام هستین؟

سه شنبه ۱۴ دی ۹۵
مرا باور نمی‌آمد ...

یه وقتا آدم زور زورکی یقه خودشو میگیره میاره سر کوچه علی چپ یه دونه هم میزنه پس کَله خودش ، یه جوری خودشو هل میده که یعنی دِ یالا برو حرفم نباشه ، یه وقتا اصلاً هیچ رقمه نمیخوای باورت بشه ، هزاری هم شاهد و نشونه جلو چشمت باشه تا نخوای باورت بشه ، نمیشه که نمیشه که نمیشه تا برسی به یه جایی که شترق بخوره وسط پیشونیت و از سر مجبوری باورت بشه و راهی برات نمونده باشه ! 

مثل الان من که با کمدی پر از لباس مواجه شدم که همگی برام تنگ شدن ! مثل اون دو تا مانتوی پاییزی که مصرانه با همون سایز قبلی خریدم و خودمو به زور می‌چپوندم توش و حرص می‌خورم و باورم نمی‌شد. حالا بعد از چند ماه گشت و گذار و دور دور در کوچه علی چپ وقتی دیدم واسه مهمونی فردا همه چی برام تنگه و رسماً لباس مناسبی ندارم مجبور شدم باور کنم یه سایز بالا رفتم. به خاطر این حادثه تلخ سه روز عزای عمومی اعلام میکنم‌! リクエスト、泣く、気持ち、顔文字、表情 のデコメ絵文字

پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵
‏پلک بگشا صنما، صبح مرا روح ببخش ...

آدم‌ها در صبح، همان لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شوند قابل حدس زدن هستند، با همان‌ وضعیت ژولیده و دست و صورت نشُسته و موهای پریشان و دماغ گنده و چشم‌های پف کرده‌ی خوابالود و لباس‌های گشاد هم می‌توانی بفهمی با خودشان و دنیا چند چند هستند. فقط کافی است به مدل و کیفیت صبحانه خوردن آنها دقت کنی. آن کسی که برای خودش چای دم می‌کند و یک دل سیر نان و پنیر و کره می‌خورد و قاشق قاشق مربای مامان پَز را ذوق می‌کند و با آهنگ پلی شده همخوانی می‌کند، معلوم است که به روزهای خوبش رسیده و روی قله حالش عالی و کیفش کوک است. آن کسی که صبح‌ها به چای جوشیده‌ی دیشب یا چای کیسه‌ای ته کابینت بسنده می‌کند و یک ته مانده‌ی قابل خوردنی پیدا می‌کند که فقط گشنه نباشد، یحتمل به تکرار مکررات دچار شده، از همان روزمرگی‌هایی که آدم را نسبت به همه چیز این دنیا سِر و بی‌حس می‌کند. به روی خودش نمی‌آورد که خسته است و از ته مایه های امیدش برای بقا خرج‌ می‌کند. امّا امان از آنهایی که قید صبحانه‌خوردن را به کل می‌زنند، انگار به ته خط رسیده‌ باشند و کور سوی امیدشان خاموش شده و راهی برای رفتن ندارند. یک جور حسی شبیه پوچی و تهی را مزه‌مزه می‌کنند. از این دسته هیچ وقت نپرسید چرا صبحانه نمیخوری ...

ミントブルー のデコメ絵文字 عنوان از علیرضا صادقی [ پلک بگشا صنما، صبح مرا روح ببخش / قصه ای تازه دراین صبح دل انگیز بساز ]

پنجشنبه ۲۹ مهر ۹۵
زمین از غیر ممکن‌ها پُر ، امّا تو ممکن باش ...

چرا هی خودمان را گول می‌زنیم؟ چرا هی منتظر یک روز خوب و یک اتفاق خوب و یک آدم خوب هستیم برای زنده زندگی کردن؟ رک و راستش این است که هیچ روز خوبی در راه نیست که برسد، روزگار به همین بی‌رحمی ادامه خواهد داشت و ما هی سنگینی ِ افسوس این آرزو و آن رویا را با خودمان حمل می‌کنیم. این "یک روز خوبی" که روی خیالاتمان چتر انداخته به درد تبلیغات تلویزبون می‌خورد که همیشه همه چیز سر جای خودش در بهترین حالت ممکن است. گول ِ یک روز خوب ِ آخر تمام داستان‌های کودکی را نخوریم. هیچ روز خوبی هیچ کجای این کائنات منتظرمان نیست که بعد از رسیدنش یک نفس عمیقِ بلندِ کشدار بکشیم و بگوییم آخیش تمام شد ! از حالا به بعدش زندگی می‌کنم ! راست ِ راستش این است که ما هیچ وقت نمی‌رسیم، مگر نه اینکه بارها بعد از فتح یک قله ، قله‌ی بزرگتری سر راهمان سبز شده؟ روزگار پروانه‌ای بی‌غم و بی مشکل و بی‌سختی سراب است. ما باید هی جان بکنیم و با چنگ و دندان از این قله‌های نافرم بالا برویم و بی‌رحمانه هُلمان بدهند و سُر بخوریم و دوباره با نا امیدی بالا برویم که شاید روی قله امیدی را فتح کنیم و یک جور خوبی منتظرمان باشد، که نیست! شاید هم باشد، ولی انگار هر خوبی یک وجه بد دارد که همیشه غالب است، هر خوبی یک روی بد دارد که به محض دستیابی روی تمام ذوق و شوق‌های قبلی ـمان را خط می‌زند. در نهایت هم جز فتح قله‌ی بزرگتر بعدی چاره‌ای نیست. زنده زندگی کردن را به فردای هیچ روز خوبی که نمی‌رسد حواله نکنیم، کسی چه ‌می‌داند، شاید مفهوم زندگی لا به لای همین نا امیدی‌ها و نرسیدن‌ها باشد ...

[1]

دانلودانه ...

اگر چه بغض ابرهای سمج سخت و نفس گیر / بیا  اشکاتو  نذر شونه‌ی من کن ، نگو دیره ...

چهارشنبه ۲۰ مرداد ۹۵
جان جوانی مرا پیر ترانه کرده‌ای ...

                           

جیب ِ گل‌گلی پیشبند آشپزخانه فقط به درد این می‌خورد که گوشی موبایل را در خود جای دهد تا تو به هندزفری‌ات کماکان بچسبی و با ریتم ظرف‌های شام را بشوری. اگر مثل من از تنهایی غذا خوردن متنفرید و گه‌گاه مجبورید تنها غذا بخورید حداقل چند تا موزیک پلی کنید که از گشنگی ضعف نکنید. منتظر که باشی ثانیه‌ها لج می‌کنند و هی کش می‌آیند و دوستت هی دیرتر می‌کند، چاره‌ی تحمل ِ دوست‌هایی که همیشه دیر می‌رسند این است که یک عدد هندزفری همراهتان باشد تا وسط خیابان زیر پایتان علف سبز نشود. وقتی مسیری برای پیاده‌روی هست حتما موزیک ِ همراهش هم هست. وسط تمیزکاری اتاق وقتی با هر پوسته‌ی شکلات و کاغذ باطله می‌شود کلی خاطره درو کرد، آهنگی پلی کنید که فرآیند تمیزکاری به فردا نکشد. گرچه حجم مقالاتی که باید برای پایان‌نامه بخوانید توی ذوق زدنی است امّا همراه با موزیک دوست داشتنی‌تر می‌شود. اتوکاری هم که یحتمل حوصله سَر بَر ترین کار جهان است تنها همراه با موزیک قابل تحمل است. وقتی خوشحالید موزیک‌های دوست داشتنی، دوست داشتنی‌تر می‌شوند و وقتی ناراحتید همین آهنگ‌ها به دادتان می‌رسد تا کمتر ناراحت باشید. در مسیر خوابگاه تا خانه برای رهایی از شر فیلم‌های مزخرفی که انتخاب راننده اتوبوس است به موزیک پناه ببرید. موقع خواب هم رهایی بخش ِ تمام فکر و خیالات حرص‌در‌آری اند که به بی‌خوابی کشیده می‌شود، نشان به نشان تمام هندزفری‌هایی که از همه جای زندگی‌ام پاشیده بیرون ...

چهارشنبه ۶ مرداد ۹۵
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ...

از همان اولش هم دلم به راه نبود و پاهایم میخِ زمین شده بود، به خودم که آمدم بیشتر از گردش زمین در این مدت پیر شده بودم. آخر می‌دانی عزیزِ جان؛ آدم‌ها از یک جایی به بعد بزرگ نمی‌شوند، پیر می‌شوند یعنی روزگار پیرشان می‌کند. تاوان دارد این تجربه‌ها، این پختگی‌ها، این تارهای سفیدِ پیکِ دوره‌ی جوانی... خط به خط این چروک‌ها و رعشه‌ها خستگی دارد. همان روزی که سیاه گربه‌ای به من زل زد و کلاغی بالای سرم غارغار کرد و میم گفت خواب بدی برایم دیده فهمیدم یک ذره مانده به هر شکستنِ دوباره ... من این بار هم همه را از سر گذراندم ، هر چند سخت ، هر چند خسته ... تمام شد! نمی‌دانم اسمش چیست؟! قسمت؟ قضا؟ قدر؟ شانس؟ تنها می‌دانم هر چه که بود این بار ارزش این همــــه تن خستگی و پریشان حالی و آشوب را نداشت... حالا مدتی است گاردم را پایین آورده‌ام و برای حفظ بقا زندگی ربات‌گونه‌ای را پیش گرفته‌ام. این روزها نه فکر می‌کنم نه حس. فقط طبق برنامه‌ی از پیش تنظیم شده‌ روزها را شب می‌کنم و شب‌ها را روز... معبودا هنوز هم سر حرفت هستی؟ هنوز هم ان مع العسر یسرایی هست ؟! پس چرا این همه دور است ؟ پس چرا من نمی‌رسم ؟ چرا ؟؟؟

[1]

دانلودانه ...

به من گفتی تا که دل دریا کن ، بند گیسو وا کن ...

[2]

خوبم :) فقط خسته‌ام ، مثه دونده‌ای که بعد از کلی دویدن باخته و به هن‌هن افتاده ... 

جمعه ۱۴ خرداد ۹۵
خسته‌تر از خسته‌ام ...

هوا، گرمای رقت‌انگیز بهاری را مزه‌مزه می‌کند، با کتاب و جزوه پهن شده‌ام کف اتاق، روی کیوی‌ها نمک پاشیده‌ام و مثل اینکه هامیلتونی تحت پاریته ناورداست! به میم فکر می‌کنم بی‌آنکه تُن صدایش یا ریتم حرف زدنش یادم بیاید، اصلاً نمی‌دانم چال لپش روی لپ چپش بود یا راستش؟ حتی مطمئن نیستم چال لپ داشته باشد. ناوردایی هامیلتونی تحت برگشت زمان نیاز به اثبات دارد و من در خیالاتم زل زده‌ام به دستهای میم که موقع صحبت در هوا چرخ می‌خورد. با یک "جان؟" گفتن وسط حرفهایش یکهو ته اعماق دلم به مور مور افتاده بود، حواسم را جمع می‌کنم که شرط بهنجارش را برای بدست آوردن ویژه حالت انرژی فراموش نکنم. یک حلقه کیوی از روی چاقو سُر می‌خورد و عملگر انتقال شبکه بوی کیوی ِ نمک پاشیده شده می‌گیرد. لابد هفته‌ی آینده این موقع مشهد هستم، در حرم باد ملایمی می‌وزد و گوشه‌های چادرم سر به هوا شده‌اند. آخ‌خ‌خ چرا هفته بعد نمی‌شود؟؟؟ همیشه اردی‌بهشت آرزو به دلم می‌کند! هر چه قدر هم سَرَم را با درس و مشق و دورهمی های دوستانه و رفت و آمد و بُن نمایشگاه کتاب و انواع دغدغه‌ها و غیره ذلک گرم کنم حتی با موهای بافته شده و لاک های رنگی رنگی هم؛ باز یک چاه بی‌نهایت گانه سر راهم دهان باز می‌کند. بدجوری حالت متقارن و نامتقارن چاه دوگانه پتانسیل را قاطی کرده‌ام. انگار این چاه دهان باز کرده باشد و من معلق‌وار به تهش نرسم و به شترق آخرش هم دلم خوش نباشد.حالم مثل فیلی است که خرطومش درد می‌کند. کاش یکی باشد من را copy کند، پیش خودش نگه دارد و دوباره چهارشنبه در این دنیا paste م کند! اصلا تا به حال وسط بهار دلتان بهانه‌ی پاییز را کرده ؟! به یقین اردی‌بهشت یک پارادوکس جهنمی است، ما گول خورده ایم ... ما گول خورده‌ایم ... ما گول خورده‌ایم ... ما گول خورده‌ایم ... ما گول خورده‌ایم ...

جمعه ۳ ارديبهشت ۹۵
منم یه عابرم ، عبورم ُ ببخش ...

اسفند را چهارشنبه‌گون عاشقم، چهارشنبه‌هایی که لذتش از هر جمعه‌ای بیشتر است، اسفند را مجنون‌وار عاشقم، فراقی که لذتش بـه از وصال یار است و این انتظار ِ لعنتی؛ بد دو پهلو می‌کوبد بر طبلِ این معادلاتِ نامعادل ِ روزگار ِ ناسازگار. اسفند را به قدر تمام ترافیک‌های سنگینِ هر کوچه و خیابان، به اندازه‌ی نهایتِ ذوق و شوقِ خریدانه‌‌ی دم عید، به اندازه‌ی برق چشمانِ عابرانی که یادآور جریان زندگی‌اند و بس، به قدر گَرد خستگی‌های خانه تکانی‌های پُر و پیمان، به حرمت‌ اسارت هر ساله‌ی ماهی قرمزهای کوچک ... عاشقم ... و بگذار برایت بگویم میان این همه عاشقی چطور به یک باره دلم گرفت، مچاله شد ... تصویری که این روزها زیاد میان این احوالاتِ من جا خوش می‌کند و شَتَرَق می‌کوباند بر اندک ذوق اسفندانه‌ام متکدیانی‌اند این چنین: زنی که پا ندارد، مردی‌ که چشم ندارد، زنی که افلیجی را در آغوش کشیده یا اصلاً همان کودکی که روی کارتن، وسط پیاده‌رو دراز به دراز افتاده بود و من ... آخ خ خ ... چقدر نزدیک بود دست راستش را با کفش لگد کنم ! توقع داشتم وقتی به مردمک چشمانم زل میزد مانند عکس العمل طبیعی هر آدمی خودش را عقب بکشد یا لااقل نگاهش پَر پَری کند ... نترسید ! خودش را عقب نکشید، تکان هم نخورد، بی‌تفاوتی قلپ قلپ از چشمانش می‌پاشید بیرون، من اما ترسیدم، از این همه بی‌تفاوتی‌اش ترسیدم، چند بار زیر پا مانده بود که این همه خنثی شده بود ؟ این همه ؟؟؟ من حالا از تمام اسفند ها بیزارم ... ب ی ز ا ر ...


[1]
دانلودانه ...

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور / از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی / پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی ...

[2] تشکرنامه

 یه دوستی به اسم ناشناس یه کامنت خیلی خوب برام گذاشته بود و یه نکته ی خیلی خوب نگارشی رو توی نوشته هام متذکر شده بود ، ممنون که اینقدر با دقت میخونین :)

مثل دست‌های بی قابیل من ...

دست خود ِ آدم نیست که ، یه وقتا یه چیزایی رو می‌بینی و از ته ِ اعماق ِ دلت حسی می‌جوشه میاد بیرون ! یه " خوش به حالش "، یه " آخه چرا من نه ؟؟؟ " ، یه " آه ِ عمیق ِ کشدار " ، یه " الهی همینِ ـشَم شُکر ِ اختتامیه " ... منی که الان نشستم به وصله پینه‌ی واژه‌ها ، واسه آجر به آجر و خشت به خشت این مختصاتی که هستم ، هر چند خیلی معمول و متعارف ، کلـــــی بالا پایین داشتم ! من واسه کوچکترین وقایع ِ عادی ِ این زندگی ِ زیادی معمول ، زیادی سخت گرفتم و بیشتر از چیزی که به نظر می‌رسه بهم سخت گذشت. من ذره ذره حرص و جوش تمام چیزایی رو خوردم که دارم ، که ندارم که ندارم که ندارم ... اما دیدین ؟! دیدین بعضی‌ها چه خوش به حالشون ِ ؟! به قول مامانم انگار خدا هم براشون می‌خواد ! افسانه‌تر از غول چراغ جادو قبل از اینکه فعل ِخواستن رو صرف کنن و حتی قبل از اینکه اراده‌ش کنن و قبل‌تر از اون که حس ِ نیازی در اون‌ها شکل بگیره و حتی قبل از اینکه بخوان بهش فکر کنن و برنامه ریزی کنن ، بهترین و خاص‌ترین ـش سِحر آمیز تر از لوبیای سِحر آمیز جلوی راهشون سبز میشه ! واقعاً سبز میشه ! این بهترین فعل برای توصیف ِ ... دست خود ِ آدم نیست که ، یه وقتا یه چیزایی رو می‌بینی و از ته ِ اعماق ِ دلت حسی می‌جوشه میاد بیرون ! یه " خوش به حالش "، یه " آخه چرا من نه ؟؟؟ " ، یه " آه ِ عمیق ِ کشدار " ، یه " الهی همینِ ـشَم شُکر ِ اختتامیه " ... 

[1]

اینجا 

همیشه باشین ! با شما همیشه ، همه چی خوبـــه :) 

سه شنبه ۲۰ بهمن ۹۴