اون وقتی که داشتم حرص ِ ناعدالتی نمرههای میان ترمِ کوانتوم(1) رو میخوردم یا وقتی ترم چهار از استرس ِ احتمال ِ پاس نشدن ریاضیفیزیک(2) خواب و خوراک نداشتم یا وقتی که دلم نیومد واسه امتحانِ مغناطیس(2) فصل پنجم رو رد بدم و نخونمش ، همون صبح دوشنبههایی که از ترسِ دیر رسیدن به کلاسِ استاد ق ساعت 4 صبح بیدار بودم! و چهار سال تموم بیناهاریها و گشنگیها رو به معده درد ِ بعد از خوردنِ غذای سلف ترجیح میدادم و شدیداً فست فود زده شده بودم! ، همون روزایی که با ولع میشستم به خلاصهبرداری و درس و درس و درس یا اصلاً قبلتَرِش وقتی هفت سال سنگینیِ بار "سمپادی" بودن رو یدک میکشیدم ، هیچ فکرش رو هم نمیکردم که تهِ تهِ تهش برای جلوگیری از افسردگی و فکر نکردن به این که عمرم پای درس "تلف" شده باید پاشم برم کلاس دَنس و با بقیه دخترهایی از جنس خودم قِــر بدم تا دلم از غصه نترکه! دخترهایی که به خاطر استیل و هیکل و چاقی ـشون نیومدن ، اونا هم مثه من فقط دخترهایی هستن که با "رقص درمانی" روی همهی غم و غصه هاشون ماله میکشن که راحتتر تظاهر به شاد بودن کنن! عمقِ فاجعه اینجاست که چند روز دیگه نتایج ارشد میاد و من احتمالاً قرارِ از اول مهر به همین روندِ بیسرانجامِ درس خوندن توی این مملکت ادامه بدم و همچنان قِــر بدم! حماقت بیشتر از این؟؟؟
[1] (ببخشید که کیفیت آهنگ زیاد خوب نیست)
من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم / میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم ...
[2] (کلیک رنجه بفرمایین)
تعطیلی ِ کدر ِ وسط تابستون که جاده چالوس نباشی و شیشهی ماشینو نکشی پایین تا باد پخش بشه تو صورتت و بین راه چای ذغالی نخوری و قرار باشه دریا رو نبینی و کف پاهات ماسهها رو لمس نکنه و لب ساحل بلند بلند نخندی و بلال گازگاز نکنی و شام و ناهار رو با ویوی دریا نخوری و ... حالا از فرط بیحوصلگی بیفتی به اتاقتکونی باس مُردهشورشو بــــُرد :|
[1] شمال میخوااااام ... هق هق هق ...
[2] از اتاق فرمان اشاره میکنن همین تعطیلات قبلی موندی تو سیل دخترهی دریا ندیدهی کویر نشین :|
ترسناک یعنی فقط چند متر اون طرفتر از ماشین ، سیلی جریان داشته باشه که درختها رو از ریشه دربیاره و صدای افتادنشون با صدای سیل ترسناکترش کنه./ دیدن ماشینی که شیشهی پشتش در اثر ریزش کوه و سقوط سنگها ، اثری ازش نمونده باشه./ نوهای که در به در دنبال قرص معده برای مادربزرگی باشه که توی این وضعیت حالش خوب نیست./ پدری که داره سعی میکنه پسربچهی 4-5 سالهاش رو در حالی که با گریه و از ترس داد میزنه ، آروم کنه. / نیمچه کوهی که تبدیل به توالت عمومی شده!/ "ما اینجا می میریم !" دیالوگی از یه انیمیشن که مدام تو ذهنته! / رنگ ِ گچ چهرهات که همه رو وادار میکنه یک کیلو نمک به خوردِت بِدَن! / چهرههایی که خود ِ استرس و نگرانیاند اما بهم لبخند میزنن تا دل همدیگه رو قرص کنن:) / آتیشی که تا قبل از شروع دوبارهی بارون ، تنها روشنایی جادهی مملو از ماشینهاست./ حسینیهی کوچیکی که همه بهش پناه آوردن./ رستورانی که نامردانه قیمتها رو بالا برده و حتی برای سرویس بهداشتی دو هزار تومن میگیره!!/ کفشهایی که پشت در حسینیه غیب شدن!!/ خانوادهی شوخی که توی حسینیه خونسردانه برای شام سفره انداختن و ته مونده غذاهای پیکنیک رو به عنوان شامِ آخر میخورن و به همه تعارف میکنن و کلی عکس و فیلم میگیرن! / وقتی گوشی هیشکی آنتن نمیده تا حداقل خبر بدیم بین سیل و ریزش کوه گیر افتادیم./ بارون شدیدی که انگار قرار نیست بند بیاد./ وقتی مجبورت میکنن توی اون بارون و وضعیت نامساعد جادهی فرعی ساخته شده ساعت 12 شب حرکت کنید و عجز و نالههای تو برای موندن و صبح حرکت کردن ، اثری نداره! / وقتی عدهای به تابلوی سبقت ممنوع ِ جادهی دو طرفهی باریک توجهی نمیکنن و صفهای دو شاخهای طولانی درست میشه!/ ترافیکی که هر نیم ساعت نیم متر جلو میره!/ تاریکی مطلق و محضی که تشخیص نمیدی کنارت درهست یا کوه! / آمبولانسی که صدای آژیرش رعب آوره و ماشنها زود ِ زود راهو براش باز میکنن./ عبور از جاده فرعیِ جایگزینی که راهدارها فقط داد میزنن بـِگاااااااااااااااااز ، بـِـگــــــــــــــاز ... / تسبیحی که خیلی اتفاقی موقع رفتن بَر داشتیش و حالا ساعتهاست از دستت نمیافته.../ وقتی ساعت 3-4 صبح میرسی خونه و یه نفس عمیق میکشی و با خودت میگی بگو که خواب بود ...
از همان اول انگشت اتهام همه ما را نشانه گرفته بود ، ما به بیارزش کردن ارزشها محکوم بودیم . ما جوان هایی بودیم که غربگرایانه دنبال مُد و فشن رفته بودیم. اجتماع بیش از چهار پنج نفرهی ـمان بودار بود و دانشگاهها و کلاسها و جمعهای مختلط شدیداً مشکوک به نظر میرسید. حتماً مدارک تحصیلی هم ما بیاعتبار کرده بودیم ! خبر افسردگیها و خودکشیها ، از ما یک قشر احساساتی و بیثبات به نمایش گذاشته بود. با بیمسئولیتیهایمان چشم دنیا را از کاسه درآورده بودیم و بیهدفانه روز و شب را بهم وصله زده بودیم. در این میان احدی حواسش نبود که ما انگیزه نداریم ، امید به زندگی ـمان با شیب تندی رو به کاهش است و اینباکس ایمیلهایمان گورستان ِ ایمیلهای کاریابی و استخدامهای الکی ـست. و هیچ کسی به روی خودش نیاورد که ملزومات نسلهای پیشتر برای ما چقدر دور از ذهن شده ، چقدر دور شده ! و ما همچنان وبلاگنویسی کردیم و کتاب خواندیم و ترانه حفظ شدیم و استیکر قهقهه برای هم فرستادیم و فالوورهای اینستاگرام ـمان سه رقمی شد و در مجازستان سکنی گزیدیم و هی خودمان ، خودمان را دلداری دادیم !
[1]
اولین و تنها وبلاگ بلاگفایی من عملاً نابود شد و آرشیو سال 93-94 ـش از بین رفت...
[new]
بلاگفا آرشیو 94 رو بهم برگردوند :)
آخی ... دلم براش سوخت که داره تلاش میکنه کاربرهاشو نگه داره ...
کتابها و جزوههای روی هم تلنبار شده ، آینهی لکدار اتاق و سر و وضعی که وقت نداری بهشان برسی! زود بیدار شدنها و دیر خوابیدنها ، صدای بیوقفهی کولر در گرمای آخرین روزهای بهار ، لهله زدن برای دیدن یک فیلم یا خواندن یک کتاب و یا حتی یک وبگردی و آپ کردن سادهی وبلاگ ، وقتی تنها لامپ روشن خانه بالای سرت سوسو میکند ، صدای مشمئز کنندهی آلارم گوشی و استرس و اضطرابی که قطع نمیشود.
در اولین خرداد ِ بدون ِ امتحان ِ زندگی ـم باید اعتراف کنم حتی اگر هر چقدر دلت میخواهد بخوابی و با خاطر جمعی والیبال نگاه کنی و کلاسهای برایتونیک ـت را با ذوق و شوق دنبال کنی و سفرهای مجردی یک روزه را خاطره کنی و یک عالمه کتاب بخوانی و خلاصه دق و دلی تمام خردادهای به امتحان گذشته را یک جا دربیاوری ، خرداد با تمام درس خواندنها و بیداری کشیدنهایش یعنی خـُــرداد . خُرداد باید یک جوری خُردادی کند و پای چشم ـت را گود بیاندازد که تیر و میوههای آبدار و خنک ـش بچسبد. دلم برای نفس ِ عمیق ِ بعد از هر امتحان حسابی تنگ شده ـست امّا شما خوب ِ خوب درس بخوانید.
[1]
تموم خردادهای گذشته فکر میکردم این پوست پوست شدن و خشکی دستهام به خاطر استرسه ! امسال فهمیدم بهش میگن آلرژی فصلی :))
خوبی ـش اینه که کابوسهای شبانه این چند وقت تموم میشه ، معده دردهای عصبی تا غم و غصهی بعدی میرن پی کارشون ، دیگه خبری از دلآشوبههای گاه و بیگاه نیست ، خوبی ـش اینه مامان فکر میکنه من اِسمارت ترین دختر دنیام ، بابا از همه خوشحالتره و کلی پُست و مقام برای آینده شغلی ـم مد نظر داره و برادرم پُز ِ اسم ِ دهن پُر کن ِ رشته و گرایش ارشدم رو به دوستانش خواهد داد ! خوبی ـش اینه دیگه آدم ها انقدر ازم نمیپرسن حالا که دانشگاه نمیرم چیکار میکنم و وقتم رو چه جوری میگذرونم ، خوبی ـش اینه کسی پیشنهاد درس خوندن در دانشگاه آزاد رو بهم نمیده ، انگار به فکر خودم نرسیده ! ، خوبی ـش اینه جماعتی منتظر شوهر کردن من نیستن ! ، خوبی ـش اینه میدونم تا دو سال آینده هدفم چیه ، خوبی ـش اینه شانس تجربهی زندگی خوابگاهی رو خواهم داشت ... پس به روم نیارین حتی اگه تا شهریور صبر کنم و همهی اینا قطعی بشه ، بعد ارشد هم هیــــــچ آیندهی تضمین شدهای مننتظرم نیست ...
( به تاریخ : 22 اردی بهشت 94 )