اسفند را چهارشنبهگون عاشقم، چهارشنبههایی که لذتش از هر جمعهای بیشتر است، اسفند را مجنونوار عاشقم، فراقی که لذتش بـه از وصال یار است و این انتظار ِ لعنتی؛ بد دو پهلو میکوبد بر طبلِ این معادلاتِ نامعادل ِ روزگار ِ ناسازگار. اسفند را به قدر تمام ترافیکهای سنگینِ هر کوچه و خیابان، به اندازهی نهایتِ ذوق و شوقِ خریدانهی دم عید، به اندازهی برق چشمانِ عابرانی که یادآور جریان زندگیاند و بس، به قدر گَرد خستگیهای خانه تکانیهای پُر و پیمان، به حرمت اسارت هر سالهی ماهی قرمزهای کوچک ... عاشقم ... و بگذار برایت بگویم میان این همه عاشقی چطور به یک باره دلم گرفت، مچاله شد ... تصویری که این روزها زیاد میان این احوالاتِ من جا خوش میکند و شَتَرَق میکوباند بر اندک ذوق اسفندانهام متکدیانیاند این چنین: زنی که پا ندارد، مردی که چشم ندارد، زنی که افلیجی را در آغوش کشیده یا اصلاً همان کودکی که روی کارتن، وسط پیادهرو دراز به دراز افتاده بود و من ... آخ خ خ ... چقدر نزدیک بود دست راستش را با کفش لگد کنم ! توقع داشتم وقتی به مردمک چشمانم زل میزد مانند عکس العمل طبیعی هر آدمی خودش را عقب بکشد یا لااقل نگاهش پَر پَری کند ... نترسید ! خودش را عقب نکشید، تکان هم نخورد، بیتفاوتی قلپ قلپ از چشمانش میپاشید بیرون، من اما ترسیدم، از این همه بیتفاوتیاش ترسیدم، چند بار زیر پا مانده بود که این همه خنثی شده بود ؟ این همه ؟؟؟ من حالا از تمام اسفند ها بیزارم ... ب ی ز ا ر ...
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور / از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی / پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی ...
[2] تشکرنامه
یه دوستی به اسم ناشناس یه کامنت خیلی خوب برام گذاشته بود و یه نکته ی خیلی خوب نگارشی رو توی نوشته هام متذکر شده بود ، ممنون که اینقدر با دقت میخونین :)
دلت آرام می شود :-)