خیلی اهل رادیو گوش دادن نیستم. یعنی کلاً ترجیح میدهم خودم انتخاب کنم که چه میخواهم بشنوم تا مجبور باشم و یکی من را محدود کند که چه گوش بدهم. این است که از آخرین باری که به طور ارادی رادیو گوش دادم سالها میگذرد. برنامه "اینجا شب نیست" بود و آن شب بعد از پخش صدا و خواستههای شنوندگانِ عزیزِ برنامه که آهنگهای درخواستی از فلان خوانندهی محبوب کشور را هوس کرده بودند ، مجری برنامه لجش درآمده و گفته بود : " آدم باید سلیقه اش رو پرورش بده ، سطح انتظاراتشو بالا ببره ! زشته بعد این همه سال رادیو رو در حد آهنگ درخواستی میبینید ! دهع ! " حالا من کاری ندارم که هنوز که هنوز است در تاکسی محکوم به شنیدن آهنگهای درخواستی ملت هستیم ولی حرف آن شب مجری خیلی خوب بود ، آنقدر خوب که میشود همه جوره در زندگی بسطش داد. این که من یک زمانی با رمان پریچهر م.مودب پور به پهنای صورت اشک ریختم و عاشق و شیدای آن شخصیت شوخ طبع هم شدم و از قضا در به در سریالهای کُرهای هم بودم و وبلاگ بیچارهام کپی پیست یک سری اشعار و متون چرت بود نشان میدهد سلیقهام تغییر کرده و سطح انتظاراتم از خودم بالاتر رفته است. هر چند هنوز کتاب های زیادی هست که نخواندهام ، فیلمهای زیادی هست که ندیدهام و نیمه سقراطی هنوز به ایدهآل من نرسیده ولی از من قبول کنید که برای کتاب خوان شدن ، فیلم باز شدن ، بلاگر شدن ، عاشق شدن ، خرید کردن ، معاشرت با آدمها و حتی طبع غذایی هم لازم است سلیقه و سطح انتظاراتمان را رشد بدهیم. خوبترینها را بخواهیم ، ببینیم ، بشنویم و انتخاب کنیم. مفید و مختصرش این که آدم باید برای خودش حریص باشد ، به کم قانع نشود. پس لطفاً حریصِ خودتان باشید.
[1]
شماها را نمیدانم ولی من اگر هفت سال پیش بلاگر نمیشدم و با شما دوستان مجازستانی تعاملی نداشتم حتماً مثل خیلیها در همان لِوِل میماندم و هی با اشک م.مودب پور میخواندم و هی سریال کُرهای میدیدم و هیچ وقت لذت ِ نوشتن و خواندن نصیبم نمیشد. آخر اگر شماها نبودید من از کجا یاد میگرفتم خوب خواندن و خوب دیدن و درست فکر کردن یعنی چه ؟ چطور فیلسوف بازی در می آوردم ؟ از کجا یک فیلم باز حرفه ای پیدا میکردم تا قربانش بروم ؟ دلبری دخترانگی را میفهمیدم ؟ بلدِ دیدنِ برق چشمهایتان از پشت مانیتور میشدم ؟ اصلاً باور میکردم کیسه ی گردهای جادویی وجود دارد ؟
چکار دارید مللت رو؟ آه شون میگیره تون یک رفیق پیدا میکنید که عاشق م مودب پور باشه ها! حتی ممکنه خدا یک بچه بهتون بده که عاشق م مودب پور باشه!
:دی
ممنون:**
آخ گفتی..این دلبرانگی دخترونگی رو من دقیقا لابه لای همین نوشته های آدمایی مثل تو کشف کردم و امروز بعد از مدت ها افسرده نویسی توی بلاگم تبدیل شدم به یک دختر خوشحال و خندون....
+ دعوتت میکنم از کانالم دیدن کنی...
که تو یکی از اونایی :)
چقدر متن لافکادیو خوب بود ^_^
آره به نظر من هم آدم باید دنبال تجربه های جدید باشه ، اما متاسفانه اغلب در برابرش مقاومت می کنیم
خیلی وقت بود اینقدر لذت نبرده بودم
حرفات حرفای دل منم بود
نمیگم الان من خوبم ولی واقعا اگه همین بلاگ معمولی و چرت و پرت خودم رو هم نداشتم واقعا از اینی که هستم پایین تر فکر میکردم
یه نیمه سیب که در همین فضای مجازی هم با رایحه و طعم فوق العاده اش هوش از سر آدم میبره...
حالا که با ارجاع به اون پست پیوست پست گذاشتی باید عرض کنم که این پست را نگه داشتم واسه روز مبادا...بعله
من اگه بلاگر نمی شدم هیچ وقت نمی فهمیدم که تواناییه بداهه نویسیِ شعر رو دارم و اون کامنت بازیای دو-سه نفره در آن واحد شکل نمی گرفت. کتاب خون نمی شدم که یادمه اولین بار با کیمیاگر پائولوکوئیلو شروع کردم به پیشنهاد یکی از دوزتان. و مهم تر از همه اش شاید قبول مسئولیت توی فضای مجازیه و ارتقاع سطح فکر و دیدگاه. که پست جولیک رو یادم میندازه که نوشته بود مراقب کلماتی که از خودتون توی فضای مجازی به ارث می گذارید باشید...
+ منم هستم :)
تجربه فوق العاده ایه.
:)
همه خیلی قشنگ توصیف کرده بودین
و اعتراف می کنم حرف های تو بیشتر از بقیه به من نزدیک بود
من نزدیک سه ساله که می نویسم. قبل تر از اون نه که اینترنت نداشته باشم بلکه اعتماد به نفس نوشتن رو نداشتم
منم با خوندن شماها بوده که سطح توقعم از خدا بالا رفته و حالا حتی به خواننده هام هم فکر می کنم که چیزی به خوردشون بدم که یه ذره فقط یه ذره ته ذهنشون به کارشون بیاد
اول نوشته بودم سیب سرخی. فککن :))
وبلاگ اول من چرتوپرت نویسی و شعرای داغونی بود ک خودم میگفتم و تازه حس شاخ بودنم داشتم. وای :))) اتفاقا چن وقت پیش فکر کردم که چقدر حیف ک وبلاگه رو آتیش زدم. سوژه خنده ک میتونست باشه
من رادیو دوست دارم. رادیو نمایش و برون مرزی رو تا جایی ک بتونم گوش میدم
مجری چه حرف خوبی زد...و نیمه سیب ما هم چه خوب حرفایی تو پستش زد...
من همیشه میگم خیلی چیزامو مدیون این معاشرتام...این دوستان بلاگی که هرکدومشون برام یه استاد بودن و همچنان هستن...
الهی که این دوستی ها هیچوقت کمرنگ نشه...
من یادمه با دوستام کتاباشو میچرخوندیم و یه جور مسابقه بود هر کی زودتر تموم کنه برنده س :دی
خوبه که خودِ خزِ گذشته ت رو پذیرفتی به نظر من، من حاضرم اسید بریزم رو بخشی از مغزم که خاطرات دوران خز بودنم رو نگهداری می کنه:))
و خلاصه مرسی از متن خوبت یکتای عزیزم ... لپت بیار یه ماچ خوشگل بزارم روش که بسی حال کردم با این نوشتت... انگیزه شد برای ادامه
اما به قولی دایناسورها (تاکید می کنم به معنای قدیمی اش :) ) نه از بین می روند و نه بوجود می آیند، فقط هر جا می روند، از همه عقبترند، ما ماندیم و همچنان بلاگ، گفتیم برویم فضاهای مجازی جدید، معلوم نیست دیگر چه چیزهای جدیدی ییهو وارد دنیای حقیقی شوند
[گل]
اینجا واسه من یه دنیای دیگه است انگار یه آدم دیگه با علایق و احساسات و تفکرات واقعی و قشنگش اینجا زندگی میکنه که کلی با شخصیت واقعی ای که همه میبینن فرق میکنه...من اینجا خودمم و همه اینجا خودشونن و چقدر دورهمی این همه آدم که خود واقعیشونن دنیای قشنگی رو اینجا ساخته..
من به طور موازی م.مودب پور و عباس معروفی و میخوندم اصلا هم نمیدونم چطور اینکارو میکردما ولی خب من هم با یاسمین مودب پور گریه کردم و عاشق او شخصیت بذله گوی مودب پور شدم. اونقدر همه کتابی خوندیم تا بالاخره کتاب باز حرفه ای شدیم...یه سیر بود که باید میگذشت هیچ بچه ای از پیتزا غذا خوردنو شروع نکرده:)
این نوع احساس می کند که شما در حال انجام یک فریب متمایز هستید.
علاوه بر این، محتویات شاهکار است. شما یک کار فوق العاده در این موضوع انجام داده اید!