افتان و خیزان می‌روم ...

معتقدم زندگی روی روال علت و معلولی پیش میره. دومینو وار همه چی به همه چی ربط داره. این وسط درست نمیدونم به خاطر بچه اول خانواده بودنه یا دختر خونه بودن ولی به طرز شدیدی حال و احوالات من بیشتر از بقیه روی جو خونه تاثیر گذاره. یه جورایی سرعت این دومینو با یه تلنگر از شخص من زیاده. شارژ و پرانرژی بودنم مساوی ست با کلی شوخی و سر به سر گذاشتن و بلند بلند خندیدن و بیرون رفتن و دور دور  کردن و به وجد آوردن همه واسه خوردن بستنی‌های گنده و شام‌های لذیذ و خریدهای کوچیک و بزرگ دلچسب. وقت‌هایی هم که تو لاک خودم باشم و با خودم خلوت کنم یا ذهنم درگیر و نگران چیزی باشه و خیلی خیلی کمتر حرف بزنم انگار کل خونه هم کسل و بی حال و حوصله اند. وای اصلا کل خونه سکوت محض میشه. اولین نفری هم که میفهمه من باز یه مرگیم شده برادرم هست. بدون اینکه هیچ وقت براش توضیحی داده باشم خوب میدونه و درک میکنه که چه وقتهایی باید تنهام بذاره تا توی خلوت خودم کالیبره بشم. تا به حال فکر میکردم همه این‌ها میتونه تصورات من باشه تا اینکه چند وقت پیش بابا وسط حرفهاش خندید و گفت برعکس شده، جای اینکه ما رو شماها تاثیر بذاریم تو داری رو همه تاثیر میذاری. خب میدونی؟ یه آن دلم ریخت و ترسیدم. انگار با حرف بابا یه بار سنگین رو روی شونه هام گذاشتن. با خودم فکر کردم من آدم دمدمی مزاجی ام، خیلی زود حالم بد میشه، خیلی زود حالم خوب میشه حتی یه وقتهایی خودمم از پس خودم برنمیام بعد الان چه جوری با این احوالات سینوسی وارم کل خانواده رو هندل کنم؟

جمعه ۱۶ شهریور ۹۷
با کسی حال توان گفت که حالی دارد ...

یه چیز ناشناخته ته وجودم رخنه کرده، چنگ میزنه، می‌بُره، می‌خراشه. پاشیده توی روزهام و تا نهایت شب اونقدر کش میاد تا به روز بعد وصل بشه. حس می‌کنم به قدری عمق داره که انگار قرار نیست هیچ وقت تموم بشه. توی بیداری هست، توی خواب هست. چنبره زده روی همه چی. شده غالب به زمان و مکان و هست و نیست. نمی‌تونم کنترلش کنم، زورم نمی‌رسه مهارش کنم و حتی نمی‌دونم چیه و از کجا نشآت می‌گیره که اینهمـــــــه ست. شاید شبیه به یه چاهِ تاریکِ عمیقِ بی‌انتها باشه که ته نداره، که هی منو می‌کشه توی خودش و منم مدتهاست دست از تقلا کردن و فریاد زدن و امید داشتن، کشیدم و فقط منتظرم که شاید تموم بشه ...

شنبه ۳ شهریور ۹۷
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...


| به طرز عمیقی کار دارم و به طرز مزخرفی بیکارم و بطور ابلهانه‌ای نه به کارهام می‌رسم نه از بیکاریم لذت می‌برم. اتاقم به طرز حال بهم‌زنی شلوغ و نامرتبه و من بطور بی‌تفاوتی دست به هیچی نمی‌زنم. تنها چیزی که توی این حجم ول کردن همه چی ته دلم رو مور مور می‌کنه اینه که یکشنبه جواب استادمو چی بدم وقتی هیـــــچ کاری نکردم. فقط دارم دنبال یه بهونه می‌گردم حتی حوصله‌ام نمی‌کشه این نیمچه استرس رو تبدیل به یه نیرو محرکه کنم. نه خسته‌ام، نه غمیگن، نه آشوب، نه نگران. شبیه یه هیچ محض و مطلقم که افتاده روی دور برای هیچ بر هیچ مپیچ!目玉 のデコメ絵文字 |

يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷
مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم ...

باید زودتر از این‌ها می‌فهمیدم، خیلی زودتر. همان وقت‌هایی که قوت غالبم کارتون دیدن بود و ذوقِ دیدن برنامه‌ی کودک شبکه دو در ساعت نه صبح و پنج عصر را داشتم. خیلی طول کشید اما بالاخره فهمیدم حتما نباید وِرد جادویی زیزیگولو را خواند و کارهای بزرگ کرد، لازم نیست آقای ماسک باشی و با زدن یک ماسک چوبی نشدنی‌ها را شدنی کنی یا مثل میو‌میو قرار نیست در موقعیت‌های مهم زندگی ظاهرت عوض بشود و ستاره‌ها به دور سرت بچرخند. بدون هیچ سِحر و جادویی انگار هر کدام از ما یک ورژن استثنایی و خاص و ویژه داریم که هویدا شدنش در بحران‌ها نجات‌بخش است. اصلا یک وقتهایی مسبب آرامش و خیالِ راحت برای روزهای آتی ست. همینکه من از یک دختر آرام و ملاحظه کار به دختری جسور تبدیل می‌شوم که همه‌ی گفتنی‌ها را صریح و بی‌محابا به زبان می‌آورد و هی حس خوب و حس قدرت در وجودم قل میزند که اتفاقا همیشه هم نتیجه بخش و کارساز است، همینکه آرامش این روزهایم را مدیون همین ورژن استثنایی هستم، اینکه چند وقت پیش با جسارتی از همین نوع گفتم "میدونم شما و آقای دکتر حق دارید بهترین و ‌شایسته‌ترین انتخاب رو داشته باشید، حتما هم مثل همیشه خوب از پسش برمیایید، دوست دارم جز اولویت‌هاتون باشم و بدونید اولویت شما در اولویت زندگی من تاثیر داره." بیانش عین رها کردن یک وزنه‌ی سنگین بود که راحتم کرد. حالا مطمئنم نتیجه هر چیز ممکن و غیر ممکنی که باشد من آرامم، از خودم راضی‌ام و از این بابت دغدغه‌مند نیستم. هی برای خودم کیف می‌کنم*، نفس های آرام عمیق می‌کشم، خودم را خیلی دوست‌تر می‌دارم، با یک لبخند پت و پهن منتظر یک پاییز چالشی هستم و این روزها بلند بلند می‌خوانم "سل لا سل دو - سل لا سل دو - سل لا سل ر - دو" ‌ éŸ³ç¬¦ のデコメ絵文字音符っ♪ のデコメ絵文字

* البته اگر این قیمتهای دوبله سوبله شده بگذارند :|

تباهی ...


منصفانه‌تر بود که هر کس تاوان نفهمی خودش را میداد ...
(タイトルなし) のデコメ絵文字فریدون فرخزاد
دوشنبه ۲۵ تیر ۹۷
باید بلدت باشم ...

و بیست و شش سالگی سرشار از یقین‌های ترس زده‌ای ست که با تاوان دادن نصیب گشته. لبریز از مفاهیم ژرفِ زیستنی ست که خواهانم. بیست و شش سالگی لذتِ درکِ عمیقِ آرامشی از جنس تنهایی ست، رضایت از جسارت‌هایی ست که خرج کرده‌ام، فرسنگ‌ها راهی ست که رفته‌ام، تمام عقایدی ست که با تفکر به باور نشسته و دخترکی که در این میان خودش را یافته و حریصانه به آغوش کشیده ...

メール のデコメ絵文字 [شتر موفقیت+ساری گلین+میگه تولد خواهر رامبد جوان+عکسی که مثلا اعظم میخواست+کانال سوئز] 

پنجشنبه ۱۴ تیر ۹۷
چو درد گیرد دندان تو عدو گردد ...

| این دندونِ عقلِ افقی تا کف پام ریشه داشت، لعنتی. از وقتی از شرش خلاص شدم یه نفسِ عمیقِ بلندِ کشدار کشیدم. یک سالی می‌شد ذق ذق می‌کرد و به درد افتاده بود. یه وقتها مجبور می‌شدم مُسکن بخورم، یه وقتهایی هم به ناچار قید ته دیگ خوردن رو میزدم. حتی وجودش گاهی زندگی رو برام سخت می‌کرد. هر روز هم با خلال دندون و نخ دندون می‌اُفتادم به جونش. خلاصه توی تموم این مدت هر دفعه یه جوری باهاش کنار می‌اومدم و اونم با وقاحت لجوج‌تر و اذیت‌کُن‌تر می‌شد. حالا به صورت کاملا نامتقارن، با لُپی ورم کرده، با تعدادی بخیه، با کلی ژلوفن و آموکسی‌سیلین، با دو عدد آمپول دگزا و مدتی سر کردن با غذای آبکی و شل و البته دهنی که به زور باز میشه اما سبکبال و خوشحال، دارم به این فکر می‌کنم که به جای اینهمه مدارا کردن باید همون اول از شرش خلاص می‌شدم. مثل همه آدم‌هایی که تا عمق وجودمون ریشه بستن و هی باهاشون مدارا می‌کنیم و هی این دور باطل رو از اول شروع می‌کنیم و هی فرسوده‌تر می‌شیم و درد می‌کشیم و درد می‌کشیم و اون‌ها هم روز به روز پر توقع‌تر و حریص‌تر می‌شن. تلخی و تحمل دردِ از دست دادن این آدم‌ها به اون نفسِ عمیقِ بلندِ کشدارِ بعدش می‌ارزه. به سبکبالی بعدش می‌ارزه. خودمون رو گول نزنیم، راست راستش اینه که نبودن و نداشتن بعضی‌ها به بودن و داشتنشون می‌ارزه.|
پنجشنبه ۷ تیر ۹۷
جام جهانی چشمهایت...

آن وقتها همه چیز برایم سیاه بود، تاریک بود، ظلمات بود. تمام هزار فرسنگی که یک تنه گز کرده بودم بوی نمناک و سردی میداد و تمام راه‌های پیش رو به در چهار قفلی می رسید که انگار برای ابد بن بست خواهند ماند. تو یادم دادی درها برای باز شدن خلق شده‌اند. یادم دادی در همان ظلمات محض دنبال خودم بگردم، تو همه‌ی امید نداشته‌ام را هر شب برایم مرور می‌کردی تا مزه‌ی رهایی از اینهمه تاریکی را به من بچشانی. مرا وعده می‌دادی به راه، به روشنایی، به روزهای خوب، به سختی‌های آسان، به آسان‌های سخت، به گذر کردن، به جاری شدن، رفتن، رسیدن. مؤمن بودی به منی که به خودش ایمان نداشت. به کسی که بلد راه نبود، بلد خودش نبود و در یک چاه تاریک بی‌انتها معلق بود. نرفته و نرسیده تشویقم می‌کردی، تاییدم می‌کردی و مطمئنم می‌کردی که این در باز شدنی ست. آنقدر زیر گوشم آوای روشنایی سر دادی که مؤمن شدم به تو. به چشم‌هایی که باور را به وجود آدم می‌گستراند. به لبخندی که تایید بود. و من به دلگرمی از جنس تو مؤمن شدم. رفتم. رسیدم. مرارت‌ها کشیدم و رسیدم، جان کندم و رسیدم. اما تو  تو رفیق نیمه راه شدی. رفتی. نماندی. نماندی تا روی قله بودنم را به تماشا بنشینی و حظ ببری. حالا‌ هزاره‌هاست که رفته‌ای، که نیستی، که ندارمت. این روزها نبودنت عجیب سنگینی می کند، می‌کُشد، می‌میراند. مثل برزیلی شده‌ام که در همه‌ی سال‌های جام جهانی میان کرور کرور هواداری که برایش هورا می‌کشند، دلگرمی حضور تو را کم دارد. تایید تو را، تشویق تو را، چشم‌های تو را محتاج است. وقتی بعد از آنهمه راه، آنهمه جان کندن، نباشی که به اوج رسیدنم را ببینی، نباشی که تاییدم کنی، که تشویق کنی؛ وقتی رضایت چشم هایت را نداشته باشم، هنوز هم در همان چاه عمیق بی انتها گُم ام، هنوز همه جا سیاه است، تاریک است، ظلمات است.

 ã‚«ãƒ©ãƒ•ãƒ« のデコメ絵文字 چالش رادیوبلاگی‌ها

 ã‚«ãƒ©ãƒ•ãƒ« のデコメ絵文字 دعوت از فابر و بلوط

يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم ...

بارها گفته‌ام و همچنان معتقدم که آدم‌ها بلد راهی می‌شوند که رفته‌اند. اینکه چقدر محتاطیم، چقدر حساسیم یا چقدر می‌توانیم معرفت خرج کنیم و تا چه اندازه اجازه می‌دهیم اعتماد در درونمان ریشه بدواند، همه و همه، جدا از شرایط و موقعیت و افراد مورد نظر و تیپ‌های شخصیتی متفاوت با راه‌های رفته و تجربیاتمان در گذشته عجین شده است. یعنی همین که برای تجربه کردن و درست زندگی کردن تاوان دادیم تا یاد گرفتیم و با دانسته هایمان ادامه دادیم تا در تایید یا تکذیبشان بیشتر یاد بگیریم. راه‌های رفته و حرف‌های نگفته و تجربیات این همه سال از ما فردی را ساخته که در تمام چهارچوب ها و دیوارها و حد مرزهایش نمود پیدا می‌کند. اینکه در یک مکالمه عادی یک فرد معمولی به من توصیه می‌کند بیشتر انیمیشن ببینم تا بهتر رویا‌پردازی و خیال‌بافی را بلد شوم یعنی این حجم واقع‌گرا بودن من می‌تواند حسابی توی ذوق بزند. خوب که فکر می‌کنم از یک جایی به بعد رویا‌پردازی و خیال‌بافی‌هایم بین هجمه‌ای از واقعیات نه چندان سفید گم شد. از یک جایی به بعد رویا‌پردازی و خیال‌بافی برایم جلوه‌ی حماقت گرفت و یحتمل از من دختری ساخت که از هوار شدن رویاها و خیال پردازی‌هایش ترسید و دچارش نشد. من بلد راهی شده‌ام که رفته‌ام، که در مسیرم یاد گرفتم هر چه که هست و وجود دارد را ببینم و نه هر آنچه که دلم می‌خواهد و نیست. و من هر بار با فکر کردن به تمام این خزعبلات، با خواندن یک نوشته قدیمی، از خودم می‌پرسم این همه تغییر به تاوان کدام تجربه بود؟ که ترسیدم، که یادم رفت، که نخواستم ... که از تمام رویاها و خیال پردازی‌هایم به بهای رسیدن به حقیقت، دست کشیدم ... کاشکی این قمار بیارزد ... 

[1]

دانلودانه ...

اول کنم اندیشه ای / تا برگزینم پیشه ای/ آنگه به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم ... (رهی معیری)


دوشنبه ۱۴ خرداد ۹۷
My Immortal
 
These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase
When you cried I'd wipe away all of your tears
When you'd scream I'd fight away all of your fears
And I held your hand through all of these years
... But
پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷