| با همهی وجه اجتماعی و موقعیت شغلی رده بالایی که داشت اونقدری خاکی و با معرفت بود که وقتی بهش گفتم وقت داری باهات مشورت کنم، در جا گوش و چشم و تجربهاش رو بهم پیشکش کرد. یک ساعت برام حرف زد و از تجربههاش گفت و من عین یک ساعت رو گوش کردم و دلگرم شدم. دست آخر بهم گفت پررو باش دختر! پررو باش! اگه دری به روت بسته شد تو از پنجره برو. بعد من با خودم فکر کردم ذاتاً آدم پررویی نیستم و برعکس، خیلی هم ملاحظه کارم. زورم نمیرسه پررو باشم، یعنی راستش یه چیزی درونم هست که به این رو دار بودن، میچربه. یه چیزی شاید از جنس غرور و عزت نفس. حالا خود شخص شخیص محترمش دری رو به روم بسته! میدونم منتظر نشسته و کمین کرده که از پنجره برم ولی خب نهایتاً من ته زورمو جمع کردم و یه بار در زدم ! |
سن و سال مشخصی ندارد ولی قطعاً از یک جایی به بعد که شلنگ تختههایت را انداختی، بچه بازیهایت را در آوردی، خودت را غرق در چیزهای جدید کردی و جاست فور فان زندگی کردی و تا جایی که میشد اشتباه کردی، تجربه درو کردی و یاد گرفتی؛ میفهمی وقت آزمون و خطا تمام شده است و حالا وقت آن رسیده که برای هر قدم، کلی بیخوابی بکشی تا بتوانی درستترین تصمیم ممکن را بگیری. از این به بعد دائم در جنگی، در بیداری با خودت، در خواب با تمام دنیا. چند سالی هست که دست از این سرخوشیها کشیدهام و در راهی افتادهام که با همهی گنگ و مبهم بودن، عجیب تاریک است. کورمال کورمال قدم برمیدارم چون فهمیدهام همانقدر که راهِ برگشتی نیست، باید جلو هم رفت. دوستی میگفت زندگی مثل یک مسیر با کلی کوه و دره و مانع است. یکی با طنابی که در درست دارد میرود، یکی هم با چنگ و دندان. بمانی و بنالی و درجا بزنی چیزی عایدت نمیشود. این روزها برای بقا محتاطانه با حرص و ولع به همه چیز چنگ میزنم چون خوب میدانم، هر کسی راهی دارد برای رفتن و با تمام این تن خستگیها چارهای نیست جز همین "رفتن".
* عنوان از مولانای جان
بهش گفته بودم خیلی وقته دیگه به هیچ نشونه ای اعتقاد ندارم. گفته بودم مگه کائنات بیکاره بشینه به من چشمک بزنه. بهم گفته بود امید نوره، روشنایی نوره و نور نشونه ست، وقتی نور رو پیدا کنی یعنی معجزه توی مشتته. گفتم معجزه واسه قصه هاست، واقع بین باش! و راستش دیگه دلم نیومد باورش رو خراب کنم و این بار توی دلم با خودم گفتم وقتی ذهنت روی یه موضوع تمرکز کنه، میتونی همه چیزهای بی ربط هم به اون موضوع ربط بدی، انگار که همه چیز برای تو جهت گیری کنه. چند دقیقه بعد برام پیام فرستاد " یَا نُورَ النُّورِ یَا مُنَوِّرَ النُّورِ یَا خَالِقَ النُّورِ یَا مُدَبِّرَ النُّورِ یَا مُقَدِّرَ النُّورِ یَا نُورَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا قَبْلَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا بَعْدَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا فَوْقَ کُلِّ نُورٍ یَا نُورا لَیْسَ کَمِثْلِهِ نُورٌ " و بعدش دیگه حرفی برای گفتن نبود. من همیشه به همه چی مشکوک بودم! به نور، معجزه، امید. به توکل، قضا، قدر، سرنوشت، تقدیر. از همون وقتی که توی کتابهای دین و زندگی، سرنوشت تغییر پذیر و سرنوشت تغییر ناپذیر رو سعی کردم بفهمم و نتونستم هضمش کنم جای شک و شبه ش برام مونده. میگن درد که به درازا بکشه به رنج میرسه. و یه تجربه هایی، یه حرفهایی، همون ها که عجیب به دل آدم میشینه و یهو بنگ(!) مثل یه چراغ همه تاریکی های ذهنت رو روشن میکنه، درست از نهایت رنج کشیدن میاد. دیروز داشتم از جلوی تلویزیون رد میشدم، رفتم که خاموشش کنم ولی نشستم پاش. نمیدونم چه برنامه ای بود. من فقط بیست دقیقه آخرش رو دیدم. جریان این بود که یه خانم بعد از اینکه همسرش فوت میکنه، تنها پسرش هم سرطان میگیره و در نهایت پسرش هم از دست میده. بعد همه چیزش رو میذاره و یه بیمارستان برای بیماران سرطانی توی شیراز میسازه. وقتی داشت از درد و رنج حرف میزد یه حرفی زد تا ته ذهنم تیر کشید از اون حرفها بود که باید برای رسیدن بهش کلی تاوان داد. از اون حرف ها که از اعماق رنج کشیدن میاد. از اون حرفها که برات بولد میشه و میای توی وبلاگت مینویسی تا یادت بمونه. گفت "من فکر میکردم تدبیر به سرنوشت اولویت داره ولی زندگی بهم فهموند این سرنوشت هست که به تدبیر اولویت داره." بنگ(!)
* عنوان از سعید شیروانیاز همان وقتی که در کتابهای شیمی دبیرستان خواندم آنتروپی جهان رو به افزایش است، فهمیدم همه چیز در حال تغییر است. تفاوت، تنها در سرعت تغییر آنهاست. آدمها هم مثل باقی جهان و کائنات با سرعتهای متفاوتی رو به تغییر هستند، همین دوستهای قدیمی که قرار بود باشند و بمانند و بچسبند کنج دل، حالا اما مدتهاست انقدر نیستند که جایشان هم ابداً خالی نیست. تغییر یعنی دیگر دل تنگشان نیستی. همین چند لاخ موی سفید یعنی برای هر تغییری باید تجربه کرد و تاوان داد. حالا من به دختری تبدیل شدهام آرام، عاقل با لبخندهای عمیق که حرفهای زیادی با خودش دارد. قرار است هی صبورتر و هی آرامتر و هی خنثیتر بشود. تبدیل به دختری شدهام که ترجیح میدهد دور و برش خلوت باشد، از سکوت لذت میبــرد و مدتهاست آدمهای اطرافش را با فیلترهای بیشتری گلچین میکند، بیشتر میسنجد و در عوض راحتتر از همه چیز میگذرد. از همهی آدمها، همهی حرفها، همهی نگاهها و همهی خاطرهها. تغییر یعنی یاد گرفتهام باید رها بود و سبک زندگی کرد، حمل کردن این حجم سنگینی در این وادی عبثترین است. یعنی بلدِ راه شدهام که کنار بیایم، با خودم، با دنیا، با روزگار. دوستی میگفت ظرفیت آدمها تمام نمیشود، کـِــــــــــــش میآید. یحتمل تغییر یعنی درک همین جمله ...
از آمدنِ بهار و از رفتنِ دِی
اوراقِ وجودِ ما همیگردد طی
مِی خور، مخور اندوه که فرمود حکیم:
«غمهای جهان چو زهر و تریاقش مِی»
خیام
درست صد و بیست و هشت ساعتِ تمام است که جملهاش پتکوار در ذهنم مدام تکرار میشود. میان شوخی و خنده و در مسخرهترین زمان و مکان ممکن، حرفی زد و هیچ خبر نداشت که ادا کردن همان یک جمله چقدر میتواند من را درگیر کند، آشوبم کند، آنقدر که صد و بیست و هشت ساعت لعنتی از شب تا صبح پهلو به پهلو بشوم و از صبح تا شب به خود در گیری بگذرد. حقیقت این است که واژهها وزن دارند، یک وقتها سنگینی میکنند آنقدر که زیر بار این حجم سنگینی بیفتی و بشکنی. واژهها دست دارند، گاهی بیخ گلویت را فشار میدهند و خفهات میکنند. واژهها پا دارند، میتوانند از رویت رد بشوند تا له شوی. شاید واژهها سلاح هم داشته باشند، خنجری لابد که در قلبت فرو کنند تا در جا بمیری و نیست شوی. واژهها بلدند سرت هوار بزنند، بلدند مجبورت کنند خودت را، اصلاً دنیا را به صلابه بکشی. واژهها شاید با تمام موذی بودنشان در جذابترین حالت ممکن یادت میدهند تا اول خودت را بشناسی بعد باقی آدمها را ...
* عنوان از سید علی صالحی
[1]
ای زبان هم آتش و هم خرمنی / چند این آتش در این خرمن زنی
ای زبان هم گنج بیپایان تویی / ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
مولانای جان