که جهان جمله سراب است ...

مگر نه فریب ِ سراب در کویری که هیج آبی، جای پای جویباری، بستر متروک چشمه‌ساری هم نیست، مسافر تشنه را توانی می‌بخشد و به زانوان خسته‌اش نیرویی تازه می‌آورد؟ من، در این کویر سوخته‌ای که همچون سایه موهومی از دور می‌نمایم که راهی نامعلوم در پیش دارد و چشم در چشم افق دوخته و خسته و مجروح راه می‌پیماید، به فریب سرابی نیز نیازمندم، به چنین امیدهایی نیز محتاجم، اگر اینها هم نباشند می‌افتم، هنوز نمی‌خواهم بیفتم، هنوز می‌خواهم بروم، می‌دانم به آبی و آبادی نخواهم رسید، می‌دانم که خواهم افتاد و در کنار راهی در این کویر تافته پهناور و غریب که در آن جز صدای نفسهایم را که به سختی از حلقومم بیرون می‌کشم و جز کوبه نبضهایم را که بخشم بر شقیقه‌هایم، بر قفس استخوانی سینه‌ام می‌زند نمی‌شنوم ...

(タイトルなし) のデコメ絵文字دکتر علی شریعتی

شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶
می‌خواهم بروم، می‌خواهم بمانم ...

وای که این روزای بلند آدمو دق میدن تا به شب برسن! انگار یه جور حس سرگردونی و پریشونی ِ بی‌دلیل رو به بهار پاشیدن که نمیشه هیچ کاریش کرد. مخصوصاً اگه اولین بهار بی‌درس و امتحانت باشه و نتونی دلیلی واسه این دل آشوبه جور کنی! حس و حالت خلاصه میشه به اینکه یه چیزی هست که نیست! دنبال مزه‌ای هستی که توی هیچ غذایی نیست، هوای جایی رو کردی که نمیدونی کجاست، حس دل‌تنگی ای رو داری که فاعل نداره ... همین قدر مبهم و گنگم ...

[1]

روز ゜*ひげ/かわいい*゜ のデコメ絵文字 مبارکتون :)

دوشنبه ۲۱ فروردين ۹۶
قسم به خشت کج ...

| اینکه به خاطر کنکوری بودن برادرک جان در این هفت هشت ماه همه‌ی محرک‌هایی که آدم را از درس و مشق می‌اندازد به حداقل‌ترینِ خودش رسیده و تمام برنامه‌های خواب و خوراک ـمان با برنامه‌ی درسی و کلاس‌هایش هماهنگ شده یک طرف و اینکه من به طور کاملاً غیر ارادی به یک پشتیبان قلم‌چی‌طورِ شخصی ِ بیست و چهار ساعته تبدیل شده‌ام یک طرف دیگر. مثلاً همین دیشب که وسط تست زمان‌دار زدن حسابی هول شده بود و از ترس ِ وقت کم آوردن، تمرکزی برایش نمانده بود ازش خواستم تا چشمهایش را ببندد و بدون اینکه ثانیه‌ها را یواشکی بشمارد هر موقع فکر کرد یک دقیقه شده چشمانش را باز کند. جالب اینجاست که بعد از 15 ثانیه به من زل زده بود :)) و اصلاً هم باورش نمیشد که یک دقیقه چهار برابر بیشتر از تصوراتش باشد. بعد فکر کردم گاهی وقت‌ها در زندگی هم همینطور هست، بعد از آن همه دویدن و نرسیدن هیچ حواسمان نیست که با پیش فرض‌های غلطی شروع کردیم و ادامه دادیم و دست آخر راه به ترکستان بردیم و هیچ کسی هم نبود گوشمان را بپیچاند ... |

سه شنبه ۱۵ فروردين ۹۶
:)

به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او

برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا 

(タイトルなし) のデコメ絵文字 اوحدی


カラフル のデコメ絵文字 カラフル のデコメ絵文字 カラフル のデコメ絵文字カラフル のデコメ絵文字

دوشنبه ۳۰ اسفند ۹۵
زندگی لعنتیِ دل‌نشینِ ما ...

دست آخر همیشه همین طوری میشه، وقتی از اونهمه سرشلوغی خسته میشم و با خودم فکر میکنم چقدر همه جوره دور و برم رو شلوغ کردم و از دست همه کسی و همه چیزی کلافه میشم، از خودمم می‌بُرم و دلم یه تنهایی محض میخواد که نه کسی باشه نه چیزی نه حرفی. یه هیچِ مطلق. بعدش می‌افتم به فکر کردن، به خود خوری! مثل یه جور خود درگیری مزمن. اونقدر توی اتاق خودمو حبس میکنم که دوستام از اینهمه سکوتم شاکی میشین، که بابام صداش درمیاد که معلومه کجایی دختر؟ که مامانم غر میزنه میگه مگه گنج داری توی اتاقت که چسبیدی اونجا؟ و خب توضیحش سخته که من در حال حاضر دلم فقط خودمو میخواد تا باهاش کنار بیام، تا آروم شم، زمان میخوام تا بشم همون یکتا. همیشه هم بعد از این پروسه میرسم به این که به جهنم که این زندگی اونی نیست که میخوام. به درک که دستم به خیلی چیزا نمیرسه. اصلاً همه‌ی خواستن‌ها و نشدن‌های دنیا به یه ورم. و اینطوری میشه که تصمیم می‌گیرم برم تو فاز بی‌خیالی و باز هی دور و برم رو شلوغ میکنم. نه اینکه از ترس‌ها و دغدغه‌هام کم شده باشه ولی این بارم مثل هر بار که پُر حرف شدم،که با هر دوست و آشنایی هی رفتم خرید و دور دور، که به یه جشن چهارشنبه سوری دعوت شدم و درجا قبولش کردم، که دارم با فیلم خودمو خفه میکنم، که گفت بریم کنسرت؟ گفتم بریم، که پرسید میای سفر؟ گفتم میام، که باز افتادم رو دنده‌ی هر چه پیش آید خوش آید، که باز پایه‌ی هر دیوونه بازی شدم، که هی دارم با خودم تکرار میکنم من آدمِ انتظار نیستم، من به رسیدنِ هیچ روز خوبی اعتقاد ندارم. من مومنم به همین روزایی که دارن زود میگذرن، دارن تموم میشن. نمیخوام یه روزی وقتی ته تهش هیچی نشد حسرتِ خوشی نکرده‌ی این روزامو بخورم. و حالا دارم دوباره انقدر دور و برم رو شلوغ میکنم تا باز خسته بشم و ببُرم و پناه بیارم به تنهایی مطلق. که هر بار این سیکل رو از اول شروع میکنم با خودم میگم به جهنم که این زندگی اونی نیست که میخوام. به درک که دستم به خیلی چیزا نمیرسه. اصلاً همه‌ی خواستن‌ها و نشدن‌های دنیا به یه ورم ...

[1]

هرگز نپرس حال و بال و احوال من چطور است،

خوبم همینطوری

بیخود

سر به هوا

(タイトルなし) のデコメ絵文字سید علی صالحی


[2]

دانلودانه...

منو سازم / منو سوزم / منو آه / تو و جام پر از می که شکستی/ منو حاله خرابو / این شرابو / تو و باده / منو عادت به مستی

سه شنبه ۲۴ اسفند ۹۵
:)

نشسته‌ام ،

با شب قمار می‌کنم

و هر چه می‌بَرم

تاریک‌تر می‌شوم ...

(タイトルなし) のデコメ絵文字 گروس عبدالملکیان

دوشنبه ۹ اسفند ۹۵
کسی باید باشه باید ...

نــه اینکه فقط وقتِ غـم و غصه و بدبختی و مشکل و ناراحتی و حالِ بـد و خراب و داغون یکی باشه که بَلدت باشه، حالت رو خوب کنه و بی‌منت شارژت کنه. یه وقتا وسط یه حالِ خوب و یه حسِ خوب و یه اتفاقِ خوب هم دلت می‌خواد یکی باشه که همه‌ی ذوق و شوقت رو توی واژه‌ها بچپونی و با یه لبخند پت و پهن و چشم‌هایی که از نهایت شادی برق می‌زنن، بلند بلند براش بگی که متنت توی مجله چاپ شده و بابتش اونقدری خوشحالی که می‌تونی به صرف شیر قهوه و کیک شکلاتی توی همون کافه دنج همیشگی دعوتش کنی. یا وقتی بین اون همه ارائه و سمینارهای عالی نمره‌ی ماکس کلاس مال تو شده باید یکی باشه که بهت افتخار کنه و دلگرمت کنه که پشت تریبون سخنور بدی نیست. باید یکی باشه که بی‌محابا جلویش اعتراف کنی یکی از پارامترهایی که باعث شد این استاد راهنما رو انتخاب کنی بوی خوبِ توتون همیشگی اتاقش بود و آخ که امان از اون پیپ دلبرش! با اینکه خودت می‌دونی اولین تجربه‌های کیفِ چرم دوختنت رسماً شبیه خورجین شده باید یکی باشه که باهات به کیفِ خورجینی شکلِ دست‌دوز بخنده! باید یکی باشه که به جای اینکه هر شب گوشواره و گردنبند جدیدت رو توی جعبه‌اش نگاه کنی و توی دلت ذوق کنی، اونها رو نشونش بدی و بلند بلند ذوق کنی و ازش بپرسی خوشگله؟ کسی باید باشه باید که حالِ خوبت هم باهاش شریک بشی تا دوبل بهت‌ بچسبه... 

پنجشنبه ۵ اسفند ۹۵
هیچکسی ازم نپرسید ترسیدی؟

وقتی سایت گلستان رو واسه آخرین بار باز کردم و آخرین نمره‌ی دوره‌ی ارشدم رو دیدم، ترسیدم. وقتی به این فکر کردم که بعد از پایان نامه و اتمام ارشد باز قراره برسم سر خونه‌ی اول و از غصه‌ی بیکاری دق کنم، ترسیدم. وقتی هر کی از راه می‌رسه در مورد کنکور دکتری دو هفته دیگه ازم می‌پرسه، میترسم. وقتی در هر وعده غذایی مامان و بابا در مورد کلسترول و کالری و دیابت و فشار خون و دیسک و درد حرف میزنن من میترسم. من از تمام جعبه‌های قرص چیده شده روی کابینت میترسم. از وقتی ثبت نام کنکور کارشناسی برادرم شروع شده، ترسیدم که اگه این پسرک دانشگاه یه شهر دیگه قبول بشه و چهار سال ازم دور باشه و نباشه تا شبها بشینه لبه تختم و حرف نزنیم و بلند بلند نخندیم و همه رو بیدار نکنیم و وسط شوخی بهم نگه زیبای خفته و بهش نگم فرشته‌ی سیبیلو و هی یه سره نیاد توی اتاقم و وقتی چمدون می‌بندم که برم خوابگاه نباشه که بگه زود برگرد، چقدر سخت‌تر می‌گذره. راستش من از یه تار موی سفید ِ جدید بین موهام هم ترسیدم. از این حالت پوکر فیس خنثی‌گونه‌ام تحت هر شرایطی ترسیدم. من از پیام‌های تلگرامی این مدلی " از آینده خبری نیست هی به گذشته‌هامون اضافه میشه" یا " اونی که توی 20 سالگی بهش می‌گفتیم هدف، تو 25 سالگی شد آرزو، تو 30 سالگی شد حسرت" که عمیقاً درک می‌کنم، ترسیدم. حالا هزاری هم خودمو پشت سر شلوغی‌های خود ساخته قایم کنم راست راستش اینه که من ترسیدم ترسیدم ترسیدم ترسیدم  ترسیدم ترسیدم ...


カラフル のデコメ絵文字 فیلم‌باز آپدیت شد :)

سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵
من آخرِ دیروزم ...

| همه چیز از maman Joined Telegram شروع شد. اونم وقتی یه خانم پنجاه ساله از کیلومترها اون طرف‌تر تک‌تک هم اتاقی‌ها و هم‌دوره‌ای‌های سال 65 رو از کل ایران با یه گروه دور هم جمع میکنه و مامانِ همیشه فراری من از مجازستان، وسوسه شده و بالاخره تسلیم تلگرام میشه. اون وقت‌ها همشون مجرد بودن و حالا بعد از سی سال شیفت خیلی بامزه طور از همدیگه می‌پرسن مادربزرگ نشدی؟ یه جمع خانومانه‌ی فرهنگی که اکثراً بازنشسته شدن و بعد از سی سال همدیگه رو پیدا می‌کنن. می‌تونستم ذوق و شوق یه دختربچه پنج ساله رو توی مامان ببینم که با عینک زل زده به گوشی و یه لبخند پت و پهن نشسته رو چهره‌ی خانم معلمی‌اش. هر چند خیلی زود همین خانم معلمِ مامان‌گونه وقتی کار به رد و بدل عکس میرسه منو وادار میکنه که با هم یه ترابایت عکس ببینیم تا یه عکسِ خوبِ خانوادگی رو برای فرستادن توی این گروه انتخاب کنه. و قسمت جذابش برای من این که کلهم اجمعین همه‌ی اعضای گروه معتقد بودن که علاوه بر اینکه مامان من اصلاً تکون نخورده، من کپی که نه خودِ خودِ مامانمم :)) با هر نوتیفیکیشن و دیدن یه اسمِ آشنا خاطرات مامان از دانشگاه و رفقا و زندگی خوابگاهی و سال 65 رو میشد. مامانِ آروم و همیشه ساکت من حتماً باید خیلی سر ذوق اومده باشه که اینهمه پُرحرف بشه. بعد با خودم فکر کردم نسل ما سال‌ها قبل دوستِ دوستِ کلاس بغلی مهدکوکش هم از فیس بوک پیدا کرده و حالا فالورهایی داره که به لطف اینستاگرام از هر وعده غذایی اونا هم باخبره که چی خوردن! کجا خوردن! با کی خوردن! و کاملاً بی‌رغبت و بی‌ذوق و شوق و خنثی گونه هر شب هر شب همه رو لایک می‌کنه. فکر کردم نسل ما چقدر طفلکیه که نه تنها همین حالا در پیک جوونی هم از هیچی ذوق نمیکنه بلکه چیزی واسه ذوق کردن در پنجاه سالگی هم نداره ... |

سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵
خونِ دل‌ها خورده‌ایم...

این روزا حرف و حدیث و تحلیل و فیلم و عکس زیاد دیدیم و شنیدیم، نمی‌خوام طول و تفسیرش بدم، خلاصه و مفید مختصرش اینه که حواستون هست یه وقتا بهمون میگن ملت همیشه در صحنه‌ای که حماسه می‌آفرینه و برای شهدای وطنش احترام قائله و چه و چه ... یه وقتا هم بهمون میگن فتنه‌گر و معترض و شاهد اعدام و جمعیت مخل امداد رسانی و گوسفندِ سلفی بگیر با آوار و خون ؟ حواستون هست ؟ 

[ فعل‌ها رو اول شخص جمع نوشتم چون همگی ایرانی هستیم.]