وقتی سایت گلستان رو واسه آخرین بار باز کردم و آخرین نمرهی دورهی ارشدم رو دیدم، ترسیدم. وقتی به این فکر کردم که بعد از پایان نامه و اتمام ارشد باز قراره برسم سر خونهی اول و از غصهی بیکاری دق کنم، ترسیدم. وقتی هر کی از راه میرسه در مورد کنکور دکتری دو هفته دیگه ازم میپرسه، میترسم. وقتی در هر وعده غذایی مامان و بابا در مورد کلسترول و کالری و دیابت و فشار خون و دیسک و درد حرف میزنن من میترسم. من از تمام جعبههای قرص چیده شده روی کابینت میترسم. از وقتی ثبت نام کنکور کارشناسی برادرم شروع شده، ترسیدم که اگه این پسرک دانشگاه یه شهر دیگه قبول بشه و چهار سال ازم دور باشه و نباشه تا شبها بشینه لبه تختم و حرف نزنیم و بلند بلند نخندیم و همه رو بیدار نکنیم و وسط شوخی بهم نگه زیبای خفته و بهش نگم فرشتهی سیبیلو و هی یه سره نیاد توی اتاقم و وقتی چمدون میبندم که برم خوابگاه نباشه که بگه زود برگرد، چقدر سختتر میگذره. راستش من از یه تار موی سفید ِ جدید بین موهام هم ترسیدم. از این حالت پوکر فیس خنثیگونهام تحت هر شرایطی ترسیدم. من از پیامهای تلگرامی این مدلی " از آینده خبری نیست هی به گذشتههامون اضافه میشه" یا " اونی که توی 20 سالگی بهش میگفتیم هدف، تو 25 سالگی شد آرزو، تو 30 سالگی شد حسرت" که عمیقاً درک میکنم، ترسیدم. حالا هزاری هم خودمو پشت سر شلوغیهای خود ساخته قایم کنم راست راستش اینه که من ترسیدم ترسیدم ترسیدم ترسیدم ترسیدم ترسیدم ...
فیلمباز آپدیت شد :)
تمام احساستو عالی نوشتی
هرچند تلخ بود