| صرفا جهت اینکه بادی به کله م بخوره و دم غروبی طفلکی طور، تنها توی خونه نباشم، با مامان و بابا رفتم دور دور. اغلب زن و شوهری تنها میرن خرید روزمرگیجات ولی این بار منم با خودشون بردن. در راه برگشت به جای مسیر همیشگی صرفا جهت تنوع، بابا طرف خونههای مسکن مهر پیچید، استقبال نکردم چون توقع کلی آپارتمان تیره و تار داشتم که نمیشه توی کوچه های تنگش نفس کشید. تموم تصوراتم با چیزهایی که میدیدم متفاوت بود و کی این حجم جمعیت و ماشین رو باورش میشد؟ این همه جریان داشتن زندگی رو؟ اون پارک شلوغ پر از بچه قد و نیم قد رو؟ انقدر همه چی برام پررنگ شده بود که از مامان خواستم بریم توی بازارچهش یه دوری بزنیم. اصلا بطور عجیب و غیر قابل باوری همه خوشحال بودن. دلم میخواست برم یقه اون بابایی که فارغ از همه چی داشت قربون صدقه بچهش میرفت رو بگیرم و بگم تو اصلا میدونی قیمت دلار چنده؟ هوای تهران آلودهس؟ بحران بی آبی داریم؟ یا من چقدر احساس پوچی داره بهم چیره میشه؟ خبر داری فردا نوبت دکتر دارم؟ یا اینکه ... اون خانومه رو بگو! داشت لباس عید میخرید! خدای من عید! من اصلا بهش فکر هم نکردم. یعنی واقعنی 96 داره تموم میشه؟ یعنی هنوزم میشه واسه خرید عید از حالا این همه ذوق داشت؟ با هر قدم، با دیدن هر چهره بشاش یه چیزی توی سرم پتک میشد و یهویی چقدر دلم خواست یه خونه کوچیک نقلی هر چند بیکیفیت و بیاسکلتِ مسکن مهری میداشتم که بعد از ظهرهاش میومدم یه دوری توی این بازارچهای که خبری از فیس و افاده نبود میزدم و با همه وجودم حس میکردم خوشبختترینم ... |
[1]
یه استادی داشتم که میگفت : قشر متوسط جامعه از همه خوشبختترن چون با خریدن یه چیز کوچولو هم خوشحال میشن، نه انقدر بیپول که حسرت به دل بمونن، نه اونقدر پولدار که به چشمشون نیاد ...