حبس ابد هم حتی پایان دارد ...

تا حالا با صدای گریه خوابیدین ؟ با صدای گریه بیدار شدین ؟ با صدای گریه گزارش‌کار نوشتین ؟ با صدای گریه غذا خوردین ؟ با صدای گریه لباس پوشیدین ؟ با صدای گریه فکر کردین ؟ با صدای گریه دلتون مچاله شده ؟ اصلاً تا حالا صدای گریه ریتم زندگیتون شده ؟ خب من همشو تجربه کردم ! وقتی هم اتاقیم به علت نامعلومی ده روز تمام بی‌وقفه گریه می‌کرد و هیچ حرفی نمی‌زد و هیچی نمی‌خورد و هق‌هق ـش توی گوشم می‌پیچید و اعصابمو به فنا داده بود. حتی یه بار که تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم، به این نتیجه رسیدم که یکی از سخت‌ترین کارها اینه که مخاطبت زیر پتو در حال گریه کردن باشه و مجبور باشی جمله‌ات رو وسط هق‌هق‌ ـش یه جوری تموم کنی ! من نمی‌دونستم چی شده ؟ برای چی این همه اشک می‌ریزه ؟ جوابی برای هر مدل سوالی از این قبیل نداشتم فقط حدس میزدم این حجم ناراحتی می‌تونه به خاطر یه جریان ناتموم باشه ، یه حرفی که نزده ، یه دعوایی که نکرده ، یه کاری که نکرده ... یه چیز ناتموم ... نمی‌دونم ... از اون به بعد سعی نکردم سلیقه فیلم دیدنشو به کنکاش بکشم و فیلم‌های بهتری رو بهش پیشنهاد بدم. وقتی دیدم با سریال‌های کره‌ای با پایان خوش و خرم لبخند می‌زنه ...

[1]

از اینکه کتابهایی که خوندم رو لیست نکردم ناراحتم. خیلی‌هاشون رو از کتابخونه امانت گرفته بودم که حالا اسم‌هاشون یادم نیست. به خاطر همین تصمیم گرفتم فیلم‌هایی که دیدم رو لیست کنم تا یادم نره :) [اینجا]

يكشنبه ۷ شهریور ۹۵
خیلی چیزها ادامه دارد هنوز ...

| خوب که به آدم‌های اطرافمان و جنس روابط دوست‌گونه‌ای که با آنها داریم فکر کنیم تهش می‌رسیم به اینکه یکی می‌خواهد پایه درس خواندنش بشوی، یکی فقط مواقع غم و غصه که سنگ صبور لازم است سراغت را می‌گیرد، آن یکی هم برای تعریف کردن چیزهایی که نمی‌تواند به کسی بگوید یک جفت گوش مفت می‌خواهد و دیگری تو را یوزر و پسورد اکانت اینترنت دانشگاه می‌بیند ! یکی هم‌پایه‌ی خرید می‌خواهد برای این مغازه و آن مغازه رفتن، یکی برای کشف کافه‌های جدید، دیگری برای این که مسیر هر روز ِ را تنها نباشد و آن یکی هم آخر هر ترم جزوه‌ای می‌گیرد و از صحنه روزگار محو می‌شود و حتماً دیده‌اید یک عده هم فقط لایک می‌کنند که لایک کنید! و این سیکل استفاده ابزاری از هم ادامه دارد ... ولی کمتر خسته و دلزده می‌شویم اگر وسط این همه آدم‌های دور و بر و این همه دوست و رفیقِ قربان صدقه برو یکی باشد که گه‌گاه به جای حاشیه بودن خودمان را اصل جریان ببیند ، یکی که وسط تمام آهستگی‌های ارزان زمانه بی‌دلیل حال ـمان را بپرسد ، اصلاً یکهو دلش برای صدایمان تنگ بشود و هیچی هیچی نخواهد و هیچ درخواستی هم نداشته باشد جز ریتم خنده‌هایمان پشت تلفن ... این دوست‌جان‌ها را ستاره‌دار کنید بچسبانید کنج دلتان ، لبخندشان را قاب بگیرید برای روز مبادا و هی دوست‌تر داشته باشیدشان که کَم‌اند و قیمتی ... |

[1]

با من مدارا کن ، بعدها دلت برایم تنگ خواهد شد ...

(タイトルなし) のデコメ絵文字سید علی صالحی

چهارشنبه ۳۰ تیر ۹۵
پشت هیچستانم (2)

وسط مرتب کردن وسایلم، مقدار قابل توجهی پول پیدا کردم! (مقدار قابل توجه برای یک عدد دانشجوی ارشد بیکار یعنی 600 هزار تومن!) بعد یادم اومدم قبلاًترها پس‌انداز خود جوشی داشتم و هر چند وقت یک بار با ذوق و شوق برای خودم هدیه می‌خریدم. دنبالِ چیزایی بودم که دوستشون داشتم و می‌خواستم که داشته باشمشون، یادمه هر از گاهی پولامو می‌شمردم و دل تو دلم نبود که زودتر به هدفم برسم. خوبه که اسکناس‌ها تاریخ انقضا ندارن اینجوری دلم بیشترتر می‌سوخت! از کِـی معجزه خرید درمانی رو یادم رفت ؟ از کِـی دیگه پس‌انداز نکردم ؟ از کِـی دیگه چیزی رو برای داشتن و خریدن پیدا نکردم ؟ از کِـی خودمو خسته‌ی هدف‌های بلند مدت ِ خیلی دور کردم و غصه‌شونو خوردم و هدف‌های کوتاه‌مدتِ دلبر رو جدی نگرفتم ؟ از کِـی از ذوق و شوق افتادم ؟ از کِـی یادم رفت خودم ُ خوشحال کنم ؟

[1]

انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می‌رود، من هم رفتم ...

(タイトルなし) のデコメ絵文字سهراب سپهری

شنبه ۱۹ تیر ۹۵
پشت هیچستانم (1)

هر چند نسبت به یکتای چند سال ِ پیش صبورتر ، آروم‌تر ، ساکت‌تر و شاید درون‌گرا تر شدم اون‌قدر که می‌تونم وقتی از عصبانیت در حال منفجر شدنم پامو بندازم روی اون یکی پام ، لبخند ژکوند بزنم و آدامس بجوم ؛ می‌تونم ساعت‌ها به روایت‌هایی گوش بدم که علاوه بر اینکه هیچ جذابیتی برام نداره بلکه تنها تصورم از کارکترها به چندتا ضمیر خلاصه میشه ؛ می‌تونم به اجبار با آدم‌هایی تعامل اجتماعی داشته باشم که رفتارها و عقاید ِ مشمئز کننده ای دارند ولــــی جدیداً متوجه شدم لیست رفتارهای نامتعارف برای من طویل‌تر از قبل شده ، آدم‌های بیشتری رو نمی‌تونم تحمل کنم و حرف زدن یا شنیدن ِ موضوعات بیشتری برام آزار دهنده شده. در واقع پارامترهای بیشتری اعصابمو خُرد می‌کنه و دُز تنفرم نسبت به مسایل بیشتر شده ، انگار که توی این سال‌ها چیزهای بیشتری رو برای تحمل کردن کشف کردم و در مقابل همه‌ی این‌ها به شکل تدافعانه‌ای ظاهر بی‌تفاوتی رو به نمایش میذارم ، همین‌قدر "تسلیم" ...

[1]

با وقت و حوصله گوش بدید : اینجا 
دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵
وا دل من وا دل من ...

| نیومدم بافرهنگ بازی دربیارم ، نیومدم بگم به جای دانلود رایگان بی‌کیفیت برید برای اورجینال و اصلش هزینه کنید ، نیومدم بگم این آلبوم خیلی خوب و عالی و محشر و بی‌نظیر و معرکه‌س ، اومدم بگم ماها خیلی طفلکی‌ایم ، اصلا دلم برای خودمون سوخت ... اومدم بگم ماها وسط اینهمه دغدغه و بحران‌های پشت سر هم ِ جوونی حتی با یه آهنگ هم احوالمون خوب میشه ، حس خوبی بهمون دست میده ، اومدم بگم ماها خیلی خوشبختیم که هنوزم با این چیزای کوچولو کوچولو حال دلمون خوب میشه ... |


+ هی شرمساری شرمساری شرمساری ... هی نا امیدی نا امیدی نا امیدی ... 

هی تنگ‌دستی تنگ‌دستی تنگ‌دستی ... هی صبر کردی صبر کردی صبر کردی ... 

چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵
همه اُمید بریده ...

قبلاًتر ها گفته بودم گاهی راه حل در عمق نا‌ اُمیدی مطلق است.[اینجا] هنوز هم می‌گویم، حتی حالا که یک اُمید خیلی خیلی کوچک در ته اعماق دلم جوانه زده. با اینکه کم سو و بی‌رمق است ولی هست و این بودنش مرا می‌ترساند، نیامده روی خیالاتم خیمه زده، مثل دوران نوجوانی رویا‌باف شده‌ام، خیال‌پرداز شده‌ام! بعد هی زود مچ خودم را می‌گیرم و کات... می‌ترسم از این جوانه‌ی اُمید ِ سر به هوا، می‌ترسم حریفش نشوم، می‌ترسم جلویش کم بیاورم، می‌ترسم فکر و ذکر غالبم شود، می‌ترسم کل کائنات بر پایه‌اش بچرخد، می‌ترسم بزرگ و بزرگ‌تر شود بعد یک روز یکهو بی‌هوا بگذارد برود و مرا در خیالاتم رها کند و گرومب ... باید زمین خورده‌ی اُمیدت باشی تا عمق دردناکی این گرومب را درک کنی! که بترسی از جوانه‌ی اُمید کوچکت... من که زمین خورده‌ات هستم حضرت معبود، راضی نشو به زمین خوردنم ... هیچ کس نداند تو که خوب می‌دانی من تاب ِ باز زمین خوردن و از صفر شروع کردن را ندارم، تو که می‌دانی من تا به اینجا راه درازی را یک تنه گز کرده‌ام، بیا دوباره خدایی کن و این جوانه‌ی اُمیدِ کوچکم را از ریشه بِخُشکان ! من نه دلم می‌آید و نه زورم می‌رسد، بیا و نابودش کن تا آرامش به روزهایم برگردد ... برگردم به همان روزهای بی‌دغدغه‌ی ممتد... جنگیدن برای اُمیدی که دست آخر از کنترل خارج می‌شود و نا اُمیدت می‌کند خیلی دردناک است، خیلی ترسناک است ... من مدتهاست به این نا اُمیدیِ مطلق خو گرفته ام. کاش در نا اُمیدی بسی امید نبود، حالا چه فرقی می‌کند پایان شب سیه به سپیدی می‌رسد یا نه ؟!


[1]

دانلودانه ...

تو مثله التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم ...

پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۵
آنچه گذشت ...

نمی‌دونم چندین سال پیش توی هیجده نوزده سالگی، وقتی که اشعار دکتر شریعتی یا حمید مصدق رو از روی کتاب واسه پست جدیدم تایپ می‌کردم و سر جمع با خودم سه نفر هم نبود که صفحه‌ی لُخت وبلاگم رو بخونه و سالی یه بار یه رفرش بزنه؛ چرا این همه برای انتخاب قالب وقت صرف می‌کردم و کل پیچک دات کام رو ساعت‌ها با دایال آپ زیر و رو می‌کردم و حتی از دیدن اسپم هم ذوق می‌کردم !

مثل حالا که نمی‌دونم جواب این صد و شصت و هفت نفر رو چی بدم؟! از چی براشون بگم؟! اصلاً نمی‌دونم باید برای خودم بگم یا این صد و شصت و هفت نفر؟! راستش دیگه مطمئن نیستم نیمه سیب سقراطی فقط مال من باشه که راحت بتونم بگم چهار دیواری اختیاری، وقتی کوچکترین اشتباهات نگارشی از طرف شما بهم گوشزد میشه، وقتی اگه خوب ننویسم و قابل قبول نباشم پسرفتم رو بهم یادآوری می‌کنید، وقتی مخاطب این همه با دقت نیمه سیب سقراطی رو رصد می‌کنه ... وسط همه‌ی این ندونستن‌‌ها خوب می‌دونم یه چیزی تا ابد منو به اینجا وصل می‌کنه، به این وبلاگ، به این نیمه سیب سقراطی، به همه‌ی صد و شصت و هفت نفرتون :) حسِ لذت بخشِ کلیک روی "انتشار" که همه ـمون رو اسیر این مجازستان کرده، اصلاً همین شروع نقطه‌‌ی شش سالگی نیمه سیب سقراطی یعنی خیلی دوستتون دارم رفقای جان :)


[1]

90 - 91 - 92 - 93 - 94

سه شنبه ۱۷ فروردين ۹۵
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند ...

اینکه سلامتی خیلی خوب است و ما تمام نداشته‌هایمان را با داشتن سلامتی می‌سنجیم و کفه‌ی سلامتی‌ ـمان بر همه چیز این دنیا چیره است و کلاً با داشتنش هی خودمان به خودمان و دیگران به ما دلگرمی می‌دهند، فرآیند تازه و جدیدی نیست ! ولی اینکه یکی مثل من از سال‌های دور دلش می‌خواسته عینک بزند کمی خُل وضعانه است ! حتی دُز این خُل وضعی وقتی به چشم می‌آید که بنده با 0.25 نزدیک بینی و 0.25 آستیگماتی در حالی که در پوست خود نمی‌گنجیدم بدو بدو با ذوق و شوق وافری رفته‌ام دنبال عینک ! بعد مدیونید اگر فکر کنید نشسته‌ام رو به روی آینه و با عینکم همه جور ژستی را تمرین کرده‌ام :)) وجداناً اخم با عینک جذاب‌‌تر نیست ؟! یا همین که هر چند دقیقه یک بار انگشت سبابه دستت بر عینک بکوبد و همزمان ابروهایت با شیب ملایمی بالا برود و یا مثلاً وقتی کار بیخ پیدا می‌کند و زیادی جدی می‌شوی یک دستی عینکت را در بیاوری و یک نفس عمیق بلند بکشی ... (-B

شنبه ۷ فروردين ۹۵
زمستان است و بی‌برگی، بیا ای باد نوروزم ...

از این روزها و ساعت‌ها و دقایق و ثانیه‌های آخر هر سال متنفرم که خودش به اندازه‌ی یک قرن طول می‌کشد و کِش می‌آید تا تک‌تک نداشته‌ها و نیست‌ها و حسرت‌ها و نرسیدن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها و آه‌های عمیق؛ هجوم بیاورند و بخواهند حسابشان را صاف کنند و انتقام بگیرند و تو نه زورت به عقربه‌های ساعت برسد تا چنگ بزنی و نه بتوانی زودتر هُلشان بدهی که هر جایی باشند جز این مختصات زمانی شوم که دست آخر بغض گنده‌ی غیر قابل قورتی میشود و یک حول حالنا بدهکار خودت می‌شوی و تا بخواهی دعا کنی و به شُدنی شدن ِ آرزوهایت خوش باور شوی؛ دور جدید چرخش زمین آغاز شده و ... القصه ... لابد فلسفه‌ی خانه تکانی از همین جا شروع شده، همین که آنقدر بشوری و بسابی و برق بیاندازی و خودت را مشغول کار کنی تا این آخرین‌های لعنتی تمام شود، بگذرد ... سال نو شود ... بی‌هیچ احساس کهنگی‌ای ...

.: بهارتان سبز سبز سبز :.

[1]

عیدانه ...
غزلی از حضرت مولانا

[2]

دانلودانه ...

سر اومد زمستون / شکفته بهارون / گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون / کوه‌ها لاله‌زارن / لاله‌ها بیدارن / تو کوه‌ها دارن گل گل گل آفتابو می‌کارن ...

شنبه ۲۹ اسفند ۹۴
وهم بی‌پایان زندگی ...


اگه دست من بود حتماً زمان رو همینجا stop  می‌کردم ، اگه دست من بود به جای شروع سال نود و پنج ، سال نود و چهار رو دوباره پلی می‌کردم و وقتی به آخرش رسید باز هم stop  و تکرار  سال نود و چهار ... تکرار سال نود و چهار چون با اینکه اتفاق خاصی نیفتاد و معجزه‌ای نشد و این زندگی خطی به شکل دیگه ای ادامه داشت ولی حالــــم خوب بود. شاید هم به قدری درگیر بودم و زندگی بدو بدویی داشتم که وقت نداشتم تا به غم و غصه هام فکر کنم ، به گذشته فکر کنم ! به آینده فکر کنم ! انگار محکوم شدم به در لحظه زندگی کردن و باید اعتراف کنم محکومیت دل چسبی بود ... تکرار سال نود و چهار چون قرار در سال نود و پنج؛ بیست و چهار ساله بشم و از مدت‌ها قبل از این سن میترسیدم ! یه جورایی انگار قرار پیک دهه بیست رو رد کنی و ... کم‌کم پیر بشی ... با این حساب نود و پنج از حالا به نظر هیجان انگیز میاد، نه ؟!


+ همچنان از سال نود و سه متنفرررررررررم  [اینجا]

دوشنبه ۲۴ اسفند ۹۴