طنین موج و ساحلم ، خبر نداری ...

امشب می‌خواهم بهترین لباس‌هایم را بپوشم، بهترین آرایشم را داشته باشم و مسحورکننده ترین عطرم را بزنم. امشب می‌خواهم تمام بهترین‌هایم را یک جوری با هم جمع کنم که رزونانس‌ـَش جماعتی را بلرزاند. امشب می‌خواهم لبخندهای تلخ‌ـشان را پس بدهم پچ‌پچ‌های یواشکی‌ـِشان را تُف کنم و قضاوت‌های بی‌جایشان را توی صورتشان پرت کنم.آخر امشب قرار است تلافی تمام بغض‌های خفه شده‌ام را یک جا پس بگیرم، تمام بی‌قراری‌های کابوس‌های لعنتی را قهقهه بزنم. می‌خواهم امشب درخشان‌ترین باشم و آنقدر بدرخشم تا کور شوند! بالاخره باید بفهمند و بدانند که من آدم کم خواستن نیستم، من هیچ وقت به هیچ کمی راضی نشده‌ام، همیشه از همه چیزِ این زندگی زیادی خواسته‌ام حتی اگر سهم زیادی مالِ من نشده باشد. به یقین فلسفه‌ی گِردی زمین همین بهم رسیدن هاست و من حالا درست زمانی بهشان رسیده‌ام که بدجوری در موضع قدرتم و کفه‌‌ام حسابی سنگین شده است، حالا که ورای تصورات ابلهانه‌ـشان بالای قله‌ام، فهمیدم من آنقدر ها هم آدم خوبی نیستم که در این شرایط، توان ِ گذشت داشته باشم، که ببخشم، که فراموش کنم، که بی‌خیال خیلی چیزها بشوم! اصلاً به جهنم که امشب جهنمی‌تر می‌شوم، من امشب یک تنه خود ِ جهنمم! امشب می‌خواهم بد باشم، می‌خواهم بد کنم، امشب می‌خواهم بهترین لباس‌هایم را بپوشم، بهترین آرایشم را داشته باشم و مسحورکننده ترین عطرم را بزنم...

[1]

+ این عکس رو دوست دارم، یه جور حس برتری توی چشمهاش ِ ...

+ چند روز پیش دوستی (لافکادیو) بهم گفتم وقتی نظردونی یک وبلاگ بسته است یعنی صاحب متن بدجوری درد داره ، اونقدر که هیچ کامنتی نمی‌تونه براش مرهم بشه ، الان خیلی خوب اینو می‌فهمم.

[2]

شما هم این چند وقت ِ حس کردین مجازستان داره ترسناک میشه ، وبلاگ‌ها ، آدمایی که بهشون میگیم دوست مجازی دارن ترسناک میشن ... ترسناک ترسناک ترسناک ...

پنجشنبه ۲۶ شهریور ۹۴
بعضی چیزها ادامه دارد هنوز ...

| لازم نیست کار سختی انجام بدهیم و به خودمان فشار بیاوریم، همین که فرآیند دم و بازدم همیشگی را این بار با طمأنینه انجام بدهیم، متوجه‌ می‌شویم که شهریور بدجوری ماه ِ بوهاست. دیگر کمتر کسی سراغ میوه‌های خوش آب و رنگ تابستانی را می‌گیرد وقتی هر روز ِ شهریور یک جور بوی دل‌چسبی در خانه می‌پیچد. بوی انواع و اقسام ترشی های دلبر خانگی که حتی فکرش آب دهانت را می‌پاشد بیرون، بوی بادمجان‌های سرخ شده‌ی هوس‌انگیزناک، بوی سبزی‌ تازه‌های پاک شده‌ی ذخیره‌ی زمستانی، بوی آبلیموی خانگی و عصرانه‌های چای با لیمو ترش، بوی رب گوجه‌های خانگی سرخ ِ سرخ، بوی آبغوره‌های تیز و ترش ... اولین نفری که اسم اولین ماه ِ پاییز را "مهر" انتخاب کرده به یقین فرد بسیار باهوشی بوده است، حتماً در یکی از این خانه‌های قدیمی حیاط‌ دار  که همه‌ی خانواده روی تخت؛ کنار حوض هشت ضلعی آبی رنگ جمع می‌شدند، زندگی می‌کرده! بالاخره باید یک جوری بوی شهریور زیر دماغش زده باشد که اسم اولین ماه ِ پاییز را  "مهر" گذاشته ، نـــه ؟|

[1]new

دیداری... (کلیک رنجه بفرمایین)

دوشنبه ۲۳ شهریور ۹۴
دوباره دانشجویی ...

و اینک استارت زندگی دانشجویی در بیست و سه سالگی !

از فردا شهر جدید ، دانشگاه جدید ، آدم‌های جدید و یک مدل زندگی جدید

بالاخره این زندگی ِ خطی داره شیفت میخوره :)

خوشحالم ، دلهره دارم ، خوشحالم ، دلهره دارم ، خوشحالم ، دلهره دارم

new+ بابت تموم کامنت‌های دوست‌داشتنی و محبت‌آمیزی که برام فرستادین خیلی خیلی خیلی ممنونم.

شنبه ۲۱ شهریور ۹۴
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن ست ...

همه‌ی حاشیه نِشین‌ها که به خوش اقبالی حواشی فوتبال نیستند که این همه مورد توجه و استقبال باشند، این همه مهم باشند، جذاب باشند، که یک عالمه طرفدار داشته باشند و به واسطه‌ی آنها دیده بشوند، که حتی در قبال کارهای ناشایست‌ـشان هم برایشان هورا بکشند و خلاصه در هر حالتی خیالشان جمع باشد و دلشان گرم. اغلب؛ حاشیه نِشین‌ها همان‌هایی هستند که اتفاقاً اصلاً مهم نیستند، دیده نمی‌شوند و حتی وجود ندارند. نه با چهره شناخته می‌شوند و نه با اسم. موضوعِ هیچ جمعی نیستند و سرشان در لاکِ انزوای خودشان است. فرقی نمی‌کند باشند یا نباشند، تو فکر کن یک جور ِ مرموزی، روح‌وار زندگی می‌کنند! اجتماع‌های خاص خودشان را هم دارند و گویی فقط هم قماش‌های خودشان توانایی دیدنشان را خواهند داشت. انگار برای بازنده شدن خلق شده‌اند یا شاید خودشان بازنده بودن را برای حفظ سِمت حاشیه‌نشینی انتخاب کرده‌اند. آنها یاد گرفته‌اند یا شاید هم انتخاب کرده‌اند  فقط قهرمان‌ها را تشویق کنند و هیچ وقت آرزوی برنده شدن را نداشته باشند.

پنجشنبه ۱۹ شهریور ۹۴
حالا بیا برویم از رگبار واژه ها ویران شویم ...

بلاگر ها آدم های خاصی هستند ، فرقی نمی کند از چه و برای که و چطور و چگونه نقل می کنند ، منحصر به فرد بودنشان را می توانی لا به لای تک تک واژه هایی بیابی که نه گفتنی اند و نه نگفتنی ، همین که نوشتن عقاید و تفکرات و توصیف وقایع و خیال بافی جزئی از روزمرگی هایشان است یعنی با بقیه آدم ها فرق دارند ، این که هی میان واژه ها وول می خورند و تمام الفبا را می ریزند روی دایره و با وسواس ناب ترین هایشان را گلچین می کنند یعنی جور دیگری اند. بلاگر ها می فهمند یک کامنت می تواند چقدر مهم باشد ، یک موزیک می تواند چقدر جاذبه داشته باشد ، یک عکس می تواند چقدر تاثیر گذار باشد. حواسشان به هارمونیک میان واژه ها هست ، بلدند کدام کلمه را باید بولد کنند و عمق هر زوج کوتیـشن را درک می کنند ، بی انصافی ست اگر به سرعت تایپشان ننازند. میان این همه همهمه با چند حرف ساده ی بی حدود ، در این گوشه ی خلوت قشنـگ ، خلاصه می شوند در حروف بریده بریده ای که آدم های هم قـماش خودشان آن ها را می خوانند ، گاهی قضـاوت می کنند ، گاهی هم دردی ، یک وقت هایی هم فیـلسـوف بازی در می آورند ، بلاگر ها اغلب آدم های دقیق و ریز بینی هستند ، از آن دست آدم هایی که فکر می کنند ، زیادی فکر می کنند ، به جزئیاتی فکر می کنند که برایشان پررنگ تر از بقیه آدم هاست و من گمان میکنم جور دیگری فکر می کنند ، یک جوری که به واژه ها بیاید. یحتمل تفکری که به واژه کشیده شود صاحب جسورتری دارد که پی قضاوت ها و حرف و حدیث ها و نقد و انتقاد ها را به خودش مالیده. شاید بتوان نتیجه گرفت آدم های انعطاف پذیری تری هم هستند ، نه از آن دست آدم های حرص درآری که زمین به آسمان برسد و آسمان به زمین ، مرغشان یک پا دارد! اصلاً همین برخورد با آدم های متفاوت با طرز تفکر های گوناگون ، تیزی شخصیتی ـشان را می گیرد و تبدیل به یک بلاگر متعادل و در نتیجه تبدیل به آدم متعادل تری می شوند. خیلی طول نکشید که فهمیدم دوستان مجازستانی ام مرا با همان صفاتی می شناسند که اینجا پشت لپ تاپم دارم تایپ میکنم! هر چه قدرم که بخواهی خود خودت را پشت واژه ها قایم کنی ، دست آخر با مرور زمان به دست همین واژ ها لو می روی!!! به من باشد می گویم بلاگر بودن می تواند یکی از صفات باشد ، مثل اینکه می گوییم این یکی مهربان است و آن یکی مغرور ، می توانیم بگوییم فلانی بلاگر است! تازگی ها بلاگر بودن آنقدری برایم مهم شده ست که به این نتیجه رسیده ام ، اگر روزی قرار باشد ازدواج کنم خیلی بهتر است که بلاگر باشد و دست کم دو سال سابقه وبلاگ داری موفق داشته باشد! :) ، میان کـــرور کـــرور شبکه های اجتماعی ، آن هم ، هـمه جـــوره اش باید "یک چیزی" باشد که آدم را وصل کند به جایی مثل اینجا ، مثل این وبلاگ ، بلاگر ها با تمام تفاوت هایشان در همه چیز ، بی برو برگرد در این "یک چیز" مشترک اند ... !

[1]

چقدر همین گوشه ی آشنا خوب است ... "سید علی صالحی"  

[2]

در راستای سونامی حذف و تعطیلی وبلاگ‌ها که دوباره شروع شده تصمیم گرفتم این پست قدیمی رو از آرشیوم (30 تیر 93) دوباره بازنشر بدم ! توی این 6-7 سال وبلاگ‌نویسی هیچ وقت یه پست رو دو بار روی وبلاگم نذاشته بودم!

دوشنبه ۱۶ شهریور ۹۴
:)
                                                 
جمعه ۱۳ شهریور ۹۴
برای ماندن ِ بی‌دلیلِ همین رفتن‌ها ...

در همان روز عجیب ِ بی‌باور، با یک اشاره، در نگاه اول قاپم را دزدید و من برای داشتنش مصمم‌ترین شدم. کسی هم نبود گوشم را بپیچاند و چشم غره برود و اخم کند تا من خجالت بکشم برای این مدل خواستن ِ بی‌دلیل ِ از سر ِ احتمال، آن هم در روزهایی که همه چیز زیادی معلق بود و آویزان از سرنوشت و تقدیر. از همان لحظه‌ای که زیرچشمی وجودش را رصد کردم، فهمیدم باید روزها و سال‌هایی را تنها با او روزگار بگذرانم. یعنی راستش را بخواهید بدجوری دلم خواست در این بحبوبه‌ی زمانه مال من باشد. آخر یک جوری همدم بودن بهش می‌آمد، معلوم بود کارش را خوب بلد است، معلوم بود از پس روزهای سخت و خسته خوب برمی‌آید. می‌دانستم بعدها حضورش به من امید می‌دهد، انگیزه می‌دهد، فقط کافی است به داشتنش فکر کنم بعد یک لبخند ِ گنده‌ی پت و پهن بود که روی صورتم هویدا می‌شد. به خاطر همین برای خریدنش دل‌دل نکردم. صاف رفتم و به آقای فروشنده گفتم که آن چمدان سورمه‌ای پشت ویترین را می‌خواهم! می‌خواهم چرخ‌هایش پابه‌پای من چرخ بخورد، می‌خواهم با وسواس هی پُر و خالی‌ـش کنم، می‌خواهم زندگی کردن تنها با یک چمدان سورمه‌ای را بلد شوم. حالا چمدان سورمه‌ا‌ی محبوبم اینجا کنار من است و برای راهی شدن و شروع یک زندگی خوابگاهی حسابی ذوق زده است.

[1]

چمدانی کوچک / خیالی روشن راهی معلوم / 
بعد هم هوای رفتن به جایی دور/ یکی دو کتاب ورق خورده / خُرده نانی برای کبوتری در راه
سایه سار دو کاج، دو سایه، دو سبز / یکیشان سر بر شانه ی دیگری انگار
منتظرِ قصه نویسِ قدیمیِ همان برف ها و باران ها / 
می شود باز کسی را دید / سیگاری کشید، صحبتی شنید. 
+ "سید علی صالحی"
دوشنبه ۹ شهریور ۹۴
دارد باران می‌آید ...
حالا که خورشید از شهریور هم دل نمی‌کَنَد، دلم هوای پاییزی را کرده است که باد بوزد و خنکای هوای دلبری کند و یک چیزی روی قلبم سنگینی کند و دلهره‌های آنی ِ بی‌منشا سر و کله‌شان پیدا بشود و آلاچیق‌های چوبی به آدم چشمک بزنند و بخار ِ لیوانِ چای در دستم هی قر بیاید و عشوه بریزد. من ها کنم و شال گردنم را محکم کنم و دماغم را بالا بکشم. بعد با خودم فکر کنم چقدر این ترانه‌ی پلی شده آشناست و با تعبیرِ غزلی از حوالی حافظ به یک باره دل‌تنگِ چیز ِ نامعلومی شوم، برگ‌های زرد بلند‌بلند به من بخندند و کلاغی از بام روبه‌رو تنهایی‌ام را بپاید و من برای به رخ کشیدن دیوانگی‌ام، رویاهای شب یلدایی را با نم این باران و پاییز نیامده تاخت بزنم...

[1]

دانلودانه...

شب شیشه‌ی بارون زده آینه‌ی رویاست / پشت پس هر پنجره تصویر تو پیداست...

چهارشنبه ۴ شهریور ۹۴