در همان روز عجیب ِ بیباور، با یک اشاره، در نگاه اول قاپم را دزدید و من برای داشتنش مصممترین شدم. کسی هم نبود گوشم را بپیچاند و چشم غره برود و اخم کند تا من خجالت بکشم برای این مدل خواستن ِ بیدلیل ِ از سر ِ احتمال، آن هم در روزهایی که همه چیز زیادی معلق بود و آویزان از سرنوشت و تقدیر. از همان لحظهای که زیرچشمی وجودش را رصد کردم، فهمیدم باید روزها و سالهایی را تنها با او روزگار بگذرانم. یعنی راستش را بخواهید بدجوری دلم خواست در این بحبوبهی زمانه مال من باشد. آخر یک جوری همدم بودن بهش میآمد، معلوم بود کارش را خوب بلد است، معلوم بود از پس روزهای سخت و خسته خوب برمیآید. میدانستم بعدها حضورش به من امید میدهد، انگیزه میدهد، فقط کافی است به داشتنش فکر کنم بعد یک لبخند ِ گندهی پت و پهن بود که روی صورتم هویدا میشد. به خاطر همین برای خریدنش دلدل نکردم. صاف رفتم و به آقای فروشنده گفتم که آن چمدان سورمهای پشت ویترین را میخواهم! میخواهم چرخهایش پابهپای من چرخ بخورد، میخواهم با وسواس هی پُر و خالیـش کنم، میخواهم زندگی کردن تنها با یک چمدان سورمهای را بلد شوم. حالا چمدان سورمهای محبوبم اینجا کنار من است و برای راهی شدن و شروع یک زندگی خوابگاهی حسابی ذوق زده است.
[1]
من همیشه دلم می خواست حتی شده واسه یه ترم برم خوابگاه... هیچوخ نذاشتن :(