مثه وقتایی که دوست داری پست بذاری و حرفت نمیاد و دلت واسه همهی مجازستان کوچولو شده و بقیهـش هم خودت میدونی ...
مدتی است ساکتم و بیشتر میخوانم و میبینم و تحلیل میکنم تا حرفی جدید برای گفتن و نوشتن داشته باشم که خودم را راضی کند و شاید هم محضِ فراموشی اتفاقات پیرامون و ترسهایی که همچنان به من زل میزنند باشد که به خواندنِ مجازیجات چنگ زدهام. یک جور میل به بقا شاید. یکی گذر ثانیهها و چین و چروک و قرصهای هر شبهی پدر و مادر به چشمش آمده و فرسایش این سالها. چند تار سفید جدید بین موهایش کشف کرده. کامنت میگذارم که "زمان قدر ترین دشمن است و این را وقتی فهمیدهام که از گذشته حسرتش برایم مانده و از آینده ترس ـش". نفر بعد مثل من و تو بلد شده از غمهای دغدغهمند بهتر بنویسد. و انگار یه جوری با تنهایی کنار آمده که اسمش را گذاشته رفیق و همکار با تجربهای که قرار است ما را از حماقتهای نکردهی 18 سالگی ـمان نجات بدهد. کامنت میگذارم که "از یک جایی به بعد تنهایی دیگر گه گاه به سراغت نمیآید که راحت بتوانی دورش بزنی، از یک جایی به بعد تنهایی رفیقی میشود که همه جا و در هر حالتی غالب است و جزئی از وجودیتت شده که کمکم میشود ترجیحت، اولویت اولت یا شاید هم تنها انتخابت". دیگری اعتراف میکند تهران را با آن همه شلوغی و ترافیک به خاطر فراموشی که به همراه می آورد دوست دارد. کامنت میگذارم که "تهران آدم را به قدری مشغول میکند که دغدغه هایت میشود اولویت دوم! اصلا همین که در شلوغی مترو و بدو بدو های هر روزه مدتی غم و غصههایت را فراموش میکنی غنیمت است". دوستی دیگر معتقد است زمان تیغی ست دو دَم، مرهم و درد و انگار هیچ چیز هیچ گاه کافی نیست و نسل ما دنیا را عجولتر از بزرگانمان یافته. کامنت میگذارم که "شاید بیرحمانه باشد اما انگار تحمل یک درد جمعی از تحمل دردی در تنهایی کمتر زجر آور باشد. آدم را امیدوار میکند به راه نجات، به بهتر شدن، به روزهای خوب فراموش شده، به جزئی از کل بودن، به فهمیده شدن". و با خودم فکر میکنم ما کجای تاریخ اشتباه کردیم که این همه جا ماندهایم؟ که هی نمیرسیم ؟ ها ؟
در نگاه اول خونگرم و صمیمی به نظر میرسید. برای خودم میتونستم توجیه کنم که چرا همیشه دور و برش پر از آدمه. شلوغ نبود، شر نبود، جلف نبود ولی جدی هم نبود! همیشه یه ته مایه طنز و شوخی همراه خودش داشت که آدم نمیفهمید باید حرفهاش رو باور کنه یا نکنه! با تموم اینا مسئولیت پذیر بودنش برام بولد شده بود، مشخص بود از اون آدمایی هست که وسط تمام شوخیهاش میشه روش حساب کرد! در یک ابعاد بزرگ و نادری برای شکمش مهربون و سخاوتمند به نظر میرسید! هر روز وقت ناهار از همه میپرسید که آیا ناهار دارن یا نه؟ که اگه ندارن ناهارشو با اونا شریک بشه. بعدها فهمیدم اهل تسنن هم هست. اینا رو وقتایی که سمیه نبود و تنها بودم کشف کردم. راستش مدت هاست حوصله آدمهای جدید و ارتباط اجتماعیهای جدید رو ندارم و از دور نظارهگرم. بیشتر از سلام و علیک معمول و عادی باهاش ارتباطی نداشتم، شاید به خاطر این حجم درونگرایی که در من دیده بود کنجکاوم شده بود یا شایدم به خاطر اون صفات ذاتی درونی خودش بود که دوست داشت با همه حرف بزنه و ارتباط داشته باشه. و اینجا بود که پیام دادن هاش شروع شد! من هر چقدر هم درونگرا و نچسب باشم با نهایت احترام با بقیه رفتار میکنم، اونم مثه بقیه! ولی حرفی نداشت، کاری نداشت واقعاً هر روز میومد احوال پرسی و این مدل رفتارش همون قدر که برای من عجیب غریب و تعریف نشده بود روی اعصاب هم بود! طبق خط قرمزها و باید و نبایدهایی که برای خودم داشتم رفتار میکردم و اونم لابد طبق اصول خودش همچنان به این پیامهای احوالپرسی گونهی هر روزه ادامه میداد! از یه جایی به بعد برام جالب شد و جور دیگهای فکر کردم. نمیدونم چقدر مسخره به نظر میرسه ولی تصمیم گرفتم علاوه بر خط قرمزهای خودم اصول او رو هم در نظر بگیرم. آخرین بار که با احوال پرسی شروع کرد و من با مزاحمتون نمیشم، تموم. گفت: "دارید منو دک میکنید؟ قضیه چیه؟" واسه اینکه مکالمه با سو تفاهم تموم نشه همینطوری گفتم: "کدوم قضیه؟ شما خودت بگو قضیه چیه تا منم بدونم." گفت: "قضیه دو خط موازی". فقط همین! منم نفهمیدم شوخی بود یا جدی! حتی نفهمیدم منظورش هندسه اقلیدسی بود یا نا اقلیدسی ...
فقط کافیه یکی همین الان وارد اتاق من بشه! یه اتاق سه در چهار بی حد و اندازه شلوغ که هر گوشهاش یه چیزی ولو شده! یه سری کاغذ و مقاله و پوشه و ده دوازده تا خودکار و مداد و ماژیک که بدجوری بوی پایان نامه و استاد میده، دو تا لیوان خالی کنار تخت، یه رمان که از 924 صفحه 209 صفحهاش علامت گذاشته شده، کلداکس و دیفن هیدرامین هفته پیش، لباسایی که واسه اتو کردن روی صندلی تلمبار شدن، لپتاپی که باز مونده و همیشه hibernate ، دوربینی که واسه پیک نیک فردا قراره شارژ بشه، کشویی که نه بسته است نه باز، سشواری که نمیدونم از کی به پریز وصل مونده، سطل زبالهای که پر شده، چوب لباسی لُختی که پشت در جا مونده، تقویمِ رومیزی که ورق نخورده، تختی که شبیه هر چی هست جز تخت و هر کارایی داره جز اون کارایی که باید داشته باشه، کیک خام توی فر که زیر نگاههای چپ چپ مامان در این وقت شب داره پف میکنه، آینه قدی پر از لک و غبارِ پشت کمد که شاهد یه دنیا کارهای نصفه نیمهی صاحبشه. آدمیه دیگه یه وقتا هنگ میکنه! منم هنگم، قاطیام، گُمم! اولویت کارامو گم کردم، خودمو گم کردم. نمیدونم چی میتونه منو از این رخوت و این همه اینرسی دربیاره، شارژم کنه، هندلم کنه، هُل ـم بده تا روشن بشم... الان بیدلیل وسط این حجم هردمبیلیسم (!) اومدم پست گذاشتم که چی؟ که هوار هوار من هنگم، قاطیام، گُمم ؟!
وسط مرداد و تیغ آفتاب سرما خوردم. فینفین کنان و سرفه کنان سوپ میخورم. مامان میگه به خاطر مسافرت و دو آب و هوا شدنه، بابا معتقده واسه اینه که همهش روبروی کولر بودم، دوستام میگن به خاطر اینه که زیادی نشستم پای ترجمه و تایپ پایان نامه. و من با خودم فکر میکنم هیچ کدوم نمیدونن که من چند وقته شبها خوابهایی از جنس ترسهام میبینم، ترسهایی که در حد خواب و خیال هم تاب و توانِ تحمل کردنش رو ندارم، ترسهایی که زورم نمیرسه ازشون فرار کنم، ترسهایی که روز به روز هی به حقیقت نزدیکتر میشن هی ترسناکتر میشن، ترسهایی که کنهوار به ضمیر ناخودآگاهم چسبیدن، ترسهایی که وسط روزمرگی تابستونی یهو با یه جمله، با یه نگاه، با یه حرف، با یه تلنگر؛ مشتعل میشن و به آتیش میکشن، ترسهایی که بیهوا زیر پای آدم رو خالی میکنن و هُل ـم میدن سمت چاهی که ته نداره ...
[1]
به خدا پروانهها پیش از آنکه پیر شوند، میمیرند ...
سید علی صالحی
| امسال برعکس پارسال که کلی پیگیر بودم و توی تابستون یه عالمه واسه خودم تنش درست کرده بودم که اگه نشه چی؟ این تابستون از همون اولش با خودم گفته بودم به درک که نشد، بالاخره یه چیزی میشه دیگه! به خودم قول داده بودم جلو جلو غصه نخورم و واسه اتفاقی که پیش نیومده زانوی غم بغل نگیرم و یه مسئله به این کوچیکی رو الکی گنده ش نکنم! اونقدری هم سال قبل به خاطرش اذیت شده بودم که اصلا حوصله نداشتم بهش فکر کنم و خود آزاری کنم! راستش این که اصلا امیدی هم نداشتم و خودمو آماده کرده بودم که نشه و هیچ پیگیرش هم نبودم. تا اینکه امروز صبح روی سایت دانشگاه خیلی اتفاقی چشمم خورد به لیست خوابگاه دختران واسه ترم مهر ماه، واسه اینکه ببینم قیمتهای خوابگاههای خصوصی و دولتی چه تغییری کرده اونو دانلود کردم و داشتم میخوندمش که شماره دانشجویی رُندم وسط اون همه شماره دانشجویی بهم چشمک زد! اصلا باورم نمیشد توی ترم 5 ارشد خوابگاه دولتی بهم تعلق بگیره چه برسه به اینکه با شرط معدل بتونم برم بهترین خوابگاه، واقعا چندین بار همه چیو چک کردم، تاریخ، شماره دانشجوییام، سال تحصیلی و همه چی رو، تا باورم بشه امسال دیگه قرار نیست با یه چمدون برم یه شهری که هیچ سر پناهی اونجا ندارم و پر از استرس و اضطرابم و نگاهِ مزخرف نگهبانی و اون مسئول خوابگاه فلان فلان شده رو تحمل کنم و کف سالن ورزشی وسط دروازه بخوابم تا حضرات لطف کنن، منت بذارن، وقت کنن حقمو بدن! شما رو نمیدونم ولی توی زندگی من همیشه همینطوری بوده، همیشه وقتی دغدغه چیزی رو داشتم و حرصش رو خوردم و غصه ـشو کشیدم نشده که نشده و منم توی همون غم موندم و سنگینی ـش رو با خودم حمل کردم! و وقتی فاز بیخیالی مطلق برداشتم و اولش رو با یه به جهنمِ غلیظ شروع کردم، بی دردسر بهترینش نصیبم شده. کاش زورم برسه یه بیخیالی مطلق واسه این زندگیام جور کنم، که هر صبح هر صبح با یه حس ترسی که در من نهادینه شده چشم باز نکنم ... که هنوز چشم باز نکرده از خودم نپرسم اگه نشه چی دختر؟ اگه نشه؟ کاش بتونم یه به جهنم غلیظ نثار این زندگی کنم و راحت شم ... راحتِ راحتِ راحت ... |
دا را را رام ... قالبِ جدیدِ دلبرم کاری هست از مستر ف.شین صبور و خوش اخلاق و زیادی جوون :)
تو همیشه دیر رسیدی، اونقدر دیر که حرفام از دهن افتاده، اونقدر دیر که همه چی سپری شده و ازش یه ماضی بعید به درد نخور به جا مونده، اونقدر دیر که حالا حرف زدنِ منو گوش دادن تو مضحکانهترین کار دنیا شده، تو انقدر دیر کردی که همه چی تموم شده،منم تموم شدم... بعد تو هی پرسیدی چرا ساکتم؟ چرا حرف نمیزنم؟ خودت بهم بگو، شخم زدن اون حجم اتفاقاتی که نبودی و افتاد، نبودی که برات بگم حالا چه فایدهای داره؟ همیشه فکر کردی از سر غرورمه که بهت چیزی نمیگم، هی فکر کردی باهات رو راست نیستم و دلخور شدی ولی هیچ حواست نبود که حرفها هم تاریخ انقضا دارن، که اگه به وقتش گفته نشن کپک میزنن، بو میگیرن، میگندن. خودت بهم بگو قراره با این همه حرف منقضی شده چیکار کنی؟ چیکار کنم؟
میترسم، مضطربم و با آنکه میترسم
باز با تو تا آخر دنیا هستم
میآیم کنار گفت و گویی ساده،
تمام رویاهایت را بیدار میکنم
و آهسته زیر لب میگویم
برایت آب آوردهام، تشنه نیستی ؟
سید علی صالحی