وسط مرداد و تیغ آفتاب سرما خوردم. فینفین کنان و سرفه کنان سوپ میخورم. مامان میگه به خاطر مسافرت و دو آب و هوا شدنه، بابا معتقده واسه اینه که همهش روبروی کولر بودم، دوستام میگن به خاطر اینه که زیادی نشستم پای ترجمه و تایپ پایان نامه. و من با خودم فکر میکنم هیچ کدوم نمیدونن که من چند وقته شبها خوابهایی از جنس ترسهام میبینم، ترسهایی که در حد خواب و خیال هم تاب و توانِ تحمل کردنش رو ندارم، ترسهایی که زورم نمیرسه ازشون فرار کنم، ترسهایی که روز به روز هی به حقیقت نزدیکتر میشن هی ترسناکتر میشن، ترسهایی که کنهوار به ضمیر ناخودآگاهم چسبیدن، ترسهایی که وسط روزمرگی تابستونی یهو با یه جمله، با یه نگاه، با یه حرف، با یه تلنگر؛ مشتعل میشن و به آتیش میکشن، ترسهایی که بیهوا زیر پای آدم رو خالی میکنن و هُل ـم میدن سمت چاهی که ته نداره ...
[1]
به خدا پروانهها پیش از آنکه پیر شوند، میمیرند ...
سید علی صالحی
لشکر غصه به من تاخت و من یک نفرم...
امیدوارم خیلی زود حالت خوب شه و این پریشونی بره... عزیزم :(