ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت ‌و گو ؟!

همه او را فاطیما صدا می‌زنند حتی اگر اسم شناسنامه‌اش فاطمه باشد برای ما سال‌هاست که فاطیماست. هر بار که مرا می‌بیند سه عدد ماچ آبدار نثار لپ‌هایم می‌کند و چند بار ماشالله ماشالله می‌گوید! آدم نمی‌داند باید در این موقعیت لبخند بزند یا نه! هیچکس نمی‌داند فاطیما چند ساله است، اما چین‌ و چروک‌هایش یک جور عجیبی عمق دارد، دقت که کنی مدل ِ چین خوردگی‌های گوشه چشمان و خطوط پیشانی‌اش یک جور دیگر است، من خودم دیدم این چین و چروک‌ها چقدر عمیق است و متفاوت. آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند ؟! نوجوان که بود پدرش یکهو سر نماز در مسجد ِ محل در حال سجده مُرد ، همه می‌گفتند لابد خیلی دل و دیانت داشته این مَرد، نمی‌دانم برای فاطیما فرقی داشت یا نه؟ من فقط یک سنگ قبر دیدم که مثل باقی سنگ قبر ها سرد بود و جای خالی ـش هم لابد مثل تمام پدرانی که دیگر نیستند عمیق بود و عمیق ... فاطیما صرع داشت و مادر شدنش ممکن نبود، کسی چه می‌داند؟ شاید هم همسرش همین را بهانه‌ی طلاق کرده بود! هیچ وقت هیچکس از جزئیات چیزی نپرسید. فاطیما تقریباً همه‌ی عمرش را در یک خانه و در یک محل و به یک شیوه و پیش مادرش زندگی کرده ، ادامه تحصیل نداده ، شاغل نشده ، ازدواج نکرده ، مادر نشده و دقت که کنی هیچ تغییر بزرگی در روند خطی زندگی‌اش پیش نیامده.آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند؟ 

آدم باید چیزهایی داشته باشد در آسمان و چیزهایی درست همین جا روی زمین، چیزهایی که منتظرشان باشی، چیزهایی که در صدای سکوت به ذهنت شبیخون بزنند و دلیلی بشود برای خیره ماندن گاه به گاه نگاهت، چیزهایی که هر بار دلهره ی به دست نیاوردنشان تــــو را مصمم تر از قبل به جلو براند، چیزهایی که جای خالی ــشان بزند توی ذوقت، چیزهایی که تو را از لحظه به آینده، هل بدهد! چیزهایی که با بودنشان تو را به کور سوی امیدی وصل کنند و سوسویی باشند که در تاریک‌ترین جاهای زندگی بهشان پناه ببری. چند وقت پیش که شنیدم فاطیما سرطان گرفته، با اولین پلک غمم چکید ... آدم مگر چقدر تحمل دارد؟! چقدر ظرفیت دارد؟! می‌شکند ... نمی‌شکند؟ آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند ؟!


[1]

 جمله‌ی " آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند ؟ " از :

همشهری داستان شماره‌ی 59 - روایت 2 "من هیچ کسم ! تو کیستی ؟ " - نویسنده : حبیبه جعفریان.

جمعه ۲۲ آبان ۹۴
جمود ... درجا زدن ... روزمرگی ...

| آرشیو نوشته هایی که بعد از مدت‌ها هنوز قابلیت کپی شدن دارند ، نشان از " حال تکراری " روزهای در گذر است. جمود ... درجا زدن ... روزمرگی ... حرف‌های نوی زیادی داشته باشی ، اما قدیمی ها هنوز هم بهتر جور درمی‌آیند به حالت ... و زندگی به همین مدار می‌چرخد تا آن " تغییر " رخ دهد ... تغییری که تو را از این مدار به مدار بعدی پرتاب کند ! و داستان در مدار بعدی باز همین است ... جمود ... درجا زدن ... روزمرگی ... و " تغییر " و نوسان بعدی و مدار بعدی ... تا ؟؟؟ تا آنجا که الکترون ، به هسته ملحق می‌شود و آن " انفجار بزرگ " رخ می‌دهد و تو " نیست " می‌شوی در " تنها هست " همه‌ی عالم‌ها ... آن روز را " پس فردا " خوانده اند و الان را گفته اند : " فردا " |

+ نویسنده ش رو نمیدونم !

+ ببخشید که انقدر نیستم :( بابتش ناراحتم و شدیداً وسط همه‌ی دغدغه هام کم ـتون دارم :(

+ خوشحالی یعنی با این وضعیت داغون حضور مجازی ـت یه دوست خاموش بهت ایمیل بزنه و کلی بهت انرژی بده و یه لبخند پت و پهن رو لب هات کِش بیاد :)

سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴
:)


+ از همین ثانیه وضعیت نت ـم بهتر شده و حالا بیشتر می‌تونم بیام بخونمتون [هوراااا]

يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴
و یک راز مانده همین جا ...

بابت نداشتن و حس نکردنش متاسفم و گاهی به جان مسبب‌هایش نق می‌زنم و به آنهایی که هیجانش را لمس می‌کنند، حسودی می‌کنم. جریان این است که متاسفانه در خانه‌ی ما هیچ وقت تلویزیون به نیت فوتبال دیدن روشن نشده ! ما اصلاً نمی‌دانیم عادل فردوسی‌پور و نود چه ربطی بهم دارند؟! بیایید از اهل منزل بپرسید پرسپولیس چه رنگی ست ، حتماً می‌گویند زرد ! یعنی در این حد و به همین وسعت از فوتبال دوریم ! هر چند پدرم فکر می‌کند دویدن این همه آدم ِ گنده دنبال یک توپ مسخره است و مادرم می‌گوید میلیارد میلیارد دقیقاً خرج چه می‌شود ؟! اما من همیشه عاشق دیدن تماشگران فوتبالی و کل‌کل های داغ‌ـشان بوده و هستم. مثلاً اینکه مَردی با رکابی و شلوارک روی کاناپه افقی شود و با ذوق و شوقی که در پسربچه های هفت هشت ساله سراغ دارید ، فوتبال ببیند و بلند‌ بلند تحلیل کند ، فحش بدهد ، مشت بکوبد ، اصلاً تمام برنامه هایش را با فوتبال چلسی و بارسا و رئال و چه و چه هماهنگ کند و بین دو نیمه اصلاً حواسش نباشد به خاطر یک ظرف بزرگ پاپ کورن تازه و میوه ‌های قاچ شده که‌بلعیده از مهربان همسر تشکر کند!! و مهربان همسر هم با اینکه چیزی از آفساید و کورنر سر در نمی‌آورد ، خودش را در ته مانده‌ی خالی کاناپه جا بدهد و نود دقیقه هی لبخند بزند ، هی ... در ِ گوشی می‌گویم، این مردهایی که ستون ـند ، محکم ـند ، همان‌هایی که به خاطر گل ِ وقت اضافه مِسی به ایران اشک می‌ریزند ، یک جور عجیبی دوست داشتنی‌اند ؛)

[1]

عکس دلخواهم یافت نشد ! :|

[2]

کاش واسه فردا منم یه ذوقی داشتم ! من فقط کل‌کل‌های دوستان همکلاسی رو توی گروه تلگرام خوندم و کلی خندیدم ! قراره بازنده شیرینی بده :))

جمعه ۸ آبان ۹۴