جام جهانی چشمهایت...

آن وقتها همه چیز برایم سیاه بود، تاریک بود، ظلمات بود. تمام هزار فرسنگی که یک تنه گز کرده بودم بوی نمناک و سردی میداد و تمام راه‌های پیش رو به در چهار قفلی می رسید که انگار برای ابد بن بست خواهند ماند. تو یادم دادی درها برای باز شدن خلق شده‌اند. یادم دادی در همان ظلمات محض دنبال خودم بگردم، تو همه‌ی امید نداشته‌ام را هر شب برایم مرور می‌کردی تا مزه‌ی رهایی از اینهمه تاریکی را به من بچشانی. مرا وعده می‌دادی به راه، به روشنایی، به روزهای خوب، به سختی‌های آسان، به آسان‌های سخت، به گذر کردن، به جاری شدن، رفتن، رسیدن. مؤمن بودی به منی که به خودش ایمان نداشت. به کسی که بلد راه نبود، بلد خودش نبود و در یک چاه تاریک بی‌انتها معلق بود. نرفته و نرسیده تشویقم می‌کردی، تاییدم می‌کردی و مطمئنم می‌کردی که این در باز شدنی ست. آنقدر زیر گوشم آوای روشنایی سر دادی که مؤمن شدم به تو. به چشم‌هایی که باور را به وجود آدم می‌گستراند. به لبخندی که تایید بود. و من به دلگرمی از جنس تو مؤمن شدم. رفتم. رسیدم. مرارت‌ها کشیدم و رسیدم، جان کندم و رسیدم. اما تو  تو رفیق نیمه راه شدی. رفتی. نماندی. نماندی تا روی قله بودنم را به تماشا بنشینی و حظ ببری. حالا‌ هزاره‌هاست که رفته‌ای، که نیستی، که ندارمت. این روزها نبودنت عجیب سنگینی می کند، می‌کُشد، می‌میراند. مثل برزیلی شده‌ام که در همه‌ی سال‌های جام جهانی میان کرور کرور هواداری که برایش هورا می‌کشند، دلگرمی حضور تو را کم دارد. تایید تو را، تشویق تو را، چشم‌های تو را محتاج است. وقتی بعد از آنهمه راه، آنهمه جان کندن، نباشی که به اوج رسیدنم را ببینی، نباشی که تاییدم کنی، که تشویق کنی؛ وقتی رضایت چشم هایت را نداشته باشم، هنوز هم در همان چاه عمیق بی انتها گُم ام، هنوز همه جا سیاه است، تاریک است، ظلمات است.

 ã‚«ãƒ©ãƒ•ãƒ« のデコメ絵文字 چالش رادیوبلاگی‌ها

 ã‚«ãƒ©ãƒ•ãƒ« のデコメ絵文字 دعوت از فابر و بلوط

يكشنبه ۲۰ خرداد ۹۷
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم ...

بارها گفته‌ام و همچنان معتقدم که آدم‌ها بلد راهی می‌شوند که رفته‌اند. اینکه چقدر محتاطیم، چقدر حساسیم یا چقدر می‌توانیم معرفت خرج کنیم و تا چه اندازه اجازه می‌دهیم اعتماد در درونمان ریشه بدواند، همه و همه، جدا از شرایط و موقعیت و افراد مورد نظر و تیپ‌های شخصیتی متفاوت با راه‌های رفته و تجربیاتمان در گذشته عجین شده است. یعنی همین که برای تجربه کردن و درست زندگی کردن تاوان دادیم تا یاد گرفتیم و با دانسته هایمان ادامه دادیم تا در تایید یا تکذیبشان بیشتر یاد بگیریم. راه‌های رفته و حرف‌های نگفته و تجربیات این همه سال از ما فردی را ساخته که در تمام چهارچوب ها و دیوارها و حد مرزهایش نمود پیدا می‌کند. اینکه در یک مکالمه عادی یک فرد معمولی به من توصیه می‌کند بیشتر انیمیشن ببینم تا بهتر رویا‌پردازی و خیال‌بافی را بلد شوم یعنی این حجم واقع‌گرا بودن من می‌تواند حسابی توی ذوق بزند. خوب که فکر می‌کنم از یک جایی به بعد رویا‌پردازی و خیال‌بافی‌هایم بین هجمه‌ای از واقعیات نه چندان سفید گم شد. از یک جایی به بعد رویا‌پردازی و خیال‌بافی برایم جلوه‌ی حماقت گرفت و یحتمل از من دختری ساخت که از هوار شدن رویاها و خیال پردازی‌هایش ترسید و دچارش نشد. من بلد راهی شده‌ام که رفته‌ام، که در مسیرم یاد گرفتم هر چه که هست و وجود دارد را ببینم و نه هر آنچه که دلم می‌خواهد و نیست. و من هر بار با فکر کردن به تمام این خزعبلات، با خواندن یک نوشته قدیمی، از خودم می‌پرسم این همه تغییر به تاوان کدام تجربه بود؟ که ترسیدم، که یادم رفت، که نخواستم ... که از تمام رویاها و خیال پردازی‌هایم به بهای رسیدن به حقیقت، دست کشیدم ... کاشکی این قمار بیارزد ... 

[1]

دانلودانه ...

اول کنم اندیشه ای / تا برگزینم پیشه ای/ آنگه به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم ... (رهی معیری)


دوشنبه ۱۴ خرداد ۹۷
My Immortal
 
These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase
When you cried I'd wipe away all of your tears
When you'd scream I'd fight away all of your fears
And I held your hand through all of these years
... But
پنجشنبه ۱۰ خرداد ۹۷