از همین روز های کُند بیخودِ طولانی می گذریم ...

 

طبق قرار یک سال و یک ماه پیش باید میومدم و میگفتم یوووهو من از پس همه چی بر اومدم ولی خب ایضاً همه چی هم از دماغ ما دراومد. سال 98 برای من سال پر استرس و مهمی بود، سالی که ازش میترسیدم، از اینکه نتونم، نشه و تهش برام پشیمونی باشه. برام به شدت سال سینوسی بود، پر از حس های خوب و حس های بد، پر از خنده و گریه. 98 مهم ترین سال زندگی من بود، یه نقطه عطف و یه شروع برای تصمیم های بزرگ. حتما یه روز برای نوه هام تعریف میکنم سالی که از استرس آزمون جامع لبریز بودم، اعتراض برای گرونی بنزین به راه بود، شادی قبولی آزمون جامع هم به ماتم خطای انسانی ختم شد، دوران نامزدیم به دوری و کرونا گذشت و پروپوزالم در دوران قرنطینه تایپ شد و همه ذوقم برای خرید حلقه ازدواج با طلای 600 و اندی کور شد. دلخوشی های آدم از یه جایی بعد کوچیک و کوچیکتر میشن و دور و دورتر ... با اینهمه یه کور سوی امیدی ته دلم هست که نمیدونم برای بقاست یا توهمی از سر نا امیدی مطلق و یا معجزه عشق...

يكشنبه ۲۴ فروردين ۹۹