زمستان است و بی‌برگی، بیا ای باد نوروزم ...

از این روزها و ساعت‌ها و دقایق و ثانیه‌های آخر هر سال متنفرم که خودش به اندازه‌ی یک قرن طول می‌کشد و کِش می‌آید تا تک‌تک نداشته‌ها و نیست‌ها و حسرت‌ها و نرسیدن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها و آه‌های عمیق؛ هجوم بیاورند و بخواهند حسابشان را صاف کنند و انتقام بگیرند و تو نه زورت به عقربه‌های ساعت برسد تا چنگ بزنی و نه بتوانی زودتر هُلشان بدهی که هر جایی باشند جز این مختصات زمانی شوم که دست آخر بغض گنده‌ی غیر قابل قورتی میشود و یک حول حالنا بدهکار خودت می‌شوی و تا بخواهی دعا کنی و به شُدنی شدن ِ آرزوهایت خوش باور شوی؛ دور جدید چرخش زمین آغاز شده و ... القصه ... لابد فلسفه‌ی خانه تکانی از همین جا شروع شده، همین که آنقدر بشوری و بسابی و برق بیاندازی و خودت را مشغول کار کنی تا این آخرین‌های لعنتی تمام شود، بگذرد ... سال نو شود ... بی‌هیچ احساس کهنگی‌ای ...

.: بهارتان سبز سبز سبز :.

[1]

عیدانه ...
غزلی از حضرت مولانا

[2]

دانلودانه ...

سر اومد زمستون / شکفته بهارون / گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون / کوه‌ها لاله‌زارن / لاله‌ها بیدارن / تو کوه‌ها دارن گل گل گل آفتابو می‌کارن ...

شنبه ۲۹ اسفند ۹۴
وهم بی‌پایان زندگی ...


اگه دست من بود حتماً زمان رو همینجا stop  می‌کردم ، اگه دست من بود به جای شروع سال نود و پنج ، سال نود و چهار رو دوباره پلی می‌کردم و وقتی به آخرش رسید باز هم stop  و تکرار  سال نود و چهار ... تکرار سال نود و چهار چون با اینکه اتفاق خاصی نیفتاد و معجزه‌ای نشد و این زندگی خطی به شکل دیگه ای ادامه داشت ولی حالــــم خوب بود. شاید هم به قدری درگیر بودم و زندگی بدو بدویی داشتم که وقت نداشتم تا به غم و غصه هام فکر کنم ، به گذشته فکر کنم ! به آینده فکر کنم ! انگار محکوم شدم به در لحظه زندگی کردن و باید اعتراف کنم محکومیت دل چسبی بود ... تکرار سال نود و چهار چون قرار در سال نود و پنج؛ بیست و چهار ساله بشم و از مدت‌ها قبل از این سن میترسیدم ! یه جورایی انگار قرار پیک دهه بیست رو رد کنی و ... کم‌کم پیر بشی ... با این حساب نود و پنج از حالا به نظر هیجان انگیز میاد، نه ؟!


+ همچنان از سال نود و سه متنفرررررررررم  [اینجا]

دوشنبه ۲۴ اسفند ۹۴
منم یه عابرم ، عبورم ُ ببخش ...

اسفند را چهارشنبه‌گون عاشقم، چهارشنبه‌هایی که لذتش از هر جمعه‌ای بیشتر است، اسفند را مجنون‌وار عاشقم، فراقی که لذتش بـه از وصال یار است و این انتظار ِ لعنتی؛ بد دو پهلو می‌کوبد بر طبلِ این معادلاتِ نامعادل ِ روزگار ِ ناسازگار. اسفند را به قدر تمام ترافیک‌های سنگینِ هر کوچه و خیابان، به اندازه‌ی نهایتِ ذوق و شوقِ خریدانه‌‌ی دم عید، به اندازه‌ی برق چشمانِ عابرانی که یادآور جریان زندگی‌اند و بس، به قدر گَرد خستگی‌های خانه تکانی‌های پُر و پیمان، به حرمت‌ اسارت هر ساله‌ی ماهی قرمزهای کوچک ... عاشقم ... و بگذار برایت بگویم میان این همه عاشقی چطور به یک باره دلم گرفت، مچاله شد ... تصویری که این روزها زیاد میان این احوالاتِ من جا خوش می‌کند و شَتَرَق می‌کوباند بر اندک ذوق اسفندانه‌ام متکدیانی‌اند این چنین: زنی که پا ندارد، مردی‌ که چشم ندارد، زنی که افلیجی را در آغوش کشیده یا اصلاً همان کودکی که روی کارتن، وسط پیاده‌رو دراز به دراز افتاده بود و من ... آخ خ خ ... چقدر نزدیک بود دست راستش را با کفش لگد کنم ! توقع داشتم وقتی به مردمک چشمانم زل میزد مانند عکس العمل طبیعی هر آدمی خودش را عقب بکشد یا لااقل نگاهش پَر پَری کند ... نترسید ! خودش را عقب نکشید، تکان هم نخورد، بی‌تفاوتی قلپ قلپ از چشمانش می‌پاشید بیرون، من اما ترسیدم، از این همه بی‌تفاوتی‌اش ترسیدم، چند بار زیر پا مانده بود که این همه خنثی شده بود ؟ این همه ؟؟؟ من حالا از تمام اسفند ها بیزارم ... ب ی ز ا ر ...


[1]
دانلودانه ...

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور / از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی / پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی ...

[2] تشکرنامه

 یه دوستی به اسم ناشناس یه کامنت خیلی خوب برام گذاشته بود و یه نکته ی خیلی خوب نگارشی رو توی نوشته هام متذکر شده بود ، ممنون که اینقدر با دقت میخونین :)

:)


[1(تصویر رویایی/داریوش)

دانلودانه ...


شنبه ۱ اسفند ۹۴