میترسم، مضطربم و با آنکه میترسم
باز با تو تا آخر دنیا هستم
میآیم کنار گفت و گویی ساده،
تمام رویاهایت را بیدار میکنم
و آهسته زیر لب میگویم
برایت آب آوردهام، تشنه نیستی ؟
سید علی صالحی
میترسم، مضطربم و با آنکه میترسم
باز با تو تا آخر دنیا هستم
میآیم کنار گفت و گویی ساده،
تمام رویاهایت را بیدار میکنم
و آهسته زیر لب میگویم
برایت آب آوردهام، تشنه نیستی ؟
سید علی صالحی
|ظهرِ یکشنبه حوالی ساعت یک و نیم زنگ زد گفت "مشکلی برام پیش اومده میتونی بیای فلان جا ؟" قلبم ریخت! ترسیدم! هر چی پرسیدم چی شده گفت هیچی فقط بیا! بدو بدو پوشیدم و خودمو رسوندم سر خیابون تا تاکسی بگیرم، دیدین وقتی عجله دارین همه اسلوموشن میشن؟ یه تاکسی پیکان با یه راننده پیرمرد که با سرعت 20 رانندگی میکرد، نصیبم شد! تا برسم بهش با خودم هزار جور فکر و خیال کردم. تا دیدمش داشتم توی ذهنم آنالیز میکردم که خب این دست و پاش که سالمه خدا رو شکر، موقع سلام و احوال پرسی لبخند میزد باز دلم کمی گرم شد که اوضاع به اون بدی نیست، دلم میخواست بپرسم چی شده؟ چیه؟ مشکل کجاست ؟ کجا بریم؟ چیکار کنیم؟ اما نپرسیدم، با خودم گفتم هولش نکنم خودش میگه دیگه. در همین افکار بودم که نگین یهو یه چی داد دستم، جیــــــغ زد، پرید بغلم، ماچ ماچ که تولدت مبارک یه دوربینم دور گردنش بود که نمیدونم از کِی داشت از منِ مات و مبهوت عکس و فیلم میگرفت، سیامک انصاریوار نگاه میکردم فقط، چند ثانیهای زمان برد تا شرایط رو هضم کنم! حالا نگو نگین جان جان و مترسک خان جان همچین نقشه خبیثانهای کشیده بودن تا واسه تولدم منو سوپرایز کنن، من کاری به دُز خبیثانه بودن نقشه ندارم و اینکه همون یه ربع بیست دقیقه رو تا به نگین برسم دق کردم ولی ولی ولی چقدر عمیق احساس خوشبختی کردم وقتی دیدم دوستایی دارم که واسه یه لبخند، واسه خاص شدن پایان ۲۵ سالگیام، واسه یه حس خوب فراموش نشدنی وقت میذارن، برنامه میریزن، بدجنس بازی درمیارن حتی! همینکه دور و برم دوست هایی دارم که به شاد بودنم اهمیت میدن یعنی من خوشبختترین یکتای نیمه سیب سقراطیام، ممنون رفقای جان ، ممنون که اینقدر اید، ممنون که در این حجم خوبید، ممنون که هستین، با شما همیشه همه چی خوبه.|
| من نمیدونم چرا تا حالا توی این همه فرم و پرسشنامههای مختلفی که پُر کردیم هیچ سازمان و نهاد و بنی بشری نیومد یه سوال اضافهتر به مهمی چپ دست یا راست دست بودن بذاره که " آقا/خانم محترم شما گرمایی هستی یا سرمایی؟ " که یه جاهایی جدامون کنن این همه زجر نکشیم! از وقتی یادم میاد همیشه، همه جا یکی بوده که من سر گرمایش و سرمایش محیط باهاش به توافق نرسیدم که نرسیدم! بعد این سرماییها چرا انقدر زور میگن خب؟ سر ظهر توی این گرما که به قول دوستان خر تب میکنه اونم توی محیط بستهای مثه اتوبوس، یارو هی رفت، هی اومد به راننده گفت سرده کولر رو خاموش کن، آخه آقا داداش بزرگوار اینهمه آدم توی اتوبوس هست، چقدر خودخواه آخه! سرده توی این ظل آفتاب؟ ریلی؟ :| یا مثلاً توی خوابگاه که نگم براتون رسماً جنگه! هی خاموش، هی روشن، هی کم، هی زیاد یا اصلاً چرا راه دور بریم؟ همین مامان خودم که بهم میگه در اتاقتو ببند سوز میاد یا میگه وووویییی میبینمت یخ میکنم! :| گرفتار شدیم ... بعد این سرماییها چرا انقدر زور میگن خب؟ |