|ظهرِ یکشنبه حوالی ساعت یک و نیم زنگ زد گفت "مشکلی برام پیش اومده میتونی بیای فلان جا ؟" قلبم ریخت! ترسیدم! هر چی پرسیدم چی شده گفت هیچی فقط بیا! بدو بدو پوشیدم و خودمو رسوندم سر خیابون تا تاکسی بگیرم، دیدین وقتی عجله دارین همه اسلوموشن میشن؟ یه تاکسی پیکان با یه راننده پیرمرد که با سرعت 20 رانندگی میکرد، نصیبم شد! تا برسم بهش با خودم هزار جور فکر و خیال کردم. تا دیدمش داشتم توی ذهنم آنالیز میکردم که خب این دست و پاش که سالمه خدا رو شکر، موقع سلام و احوال پرسی لبخند میزد باز دلم کمی گرم شد که اوضاع به اون بدی نیست، دلم میخواست بپرسم چی شده؟ چیه؟ مشکل کجاست ؟ کجا بریم؟ چیکار کنیم؟ اما نپرسیدم، با خودم گفتم هولش نکنم خودش میگه دیگه. در همین افکار بودم که نگین یهو یه چی داد دستم، جیــــــغ زد، پرید بغلم، ماچ ماچ که تولدت مبارک یه دوربینم دور گردنش بود که نمیدونم از کِی داشت از منِ مات و مبهوت عکس و فیلم میگرفت، سیامک انصاریوار نگاه میکردم فقط، چند ثانیهای زمان برد تا شرایط رو هضم کنم! حالا نگو نگین جان جان و مترسک خان جان همچین نقشه خبیثانهای کشیده بودن تا واسه تولدم منو سوپرایز کنن، من کاری به دُز خبیثانه بودن نقشه ندارم و اینکه همون یه ربع بیست دقیقه رو تا به نگین برسم دق کردم ولی ولی ولی چقدر عمیق احساس خوشبختی کردم وقتی دیدم دوستایی دارم که واسه یه لبخند، واسه خاص شدن پایان ۲۵ سالگیام، واسه یه حس خوب فراموش نشدنی وقت میذارن، برنامه میریزن، بدجنس بازی درمیارن حتی! همینکه دور و برم دوست هایی دارم که به شاد بودنم اهمیت میدن یعنی من خوشبختترین یکتای نیمه سیب سقراطیام، ممنون رفقای جان ، ممنون که اینقدر اید، ممنون که در این حجم خوبید، ممنون که هستین، با شما همیشه همه چی خوبه.|
مبارک باشه بانو:)