نه اینکه من تغییری کرده باشم یا شرایط عوض شده باشد و یا از ترسها و دغدغههایم پشیزی کم شده باشد ولی این روزها در جواب هر "خوبی؟" یک جور دیگری میگویم "خوبـــــــم". یک جور احساس رضایت درونی از خودم در من قُل میزند که آرام ـترم کرده. دقیق که فکر میکنم این حجم حالِ خوبِ من میتواند به خاطر بازخوردهای خوبی باشد که این مدت از اطرافیانم دریافت کردم، که این تایید شدن باعث شده با اطمینان بیشتری به همین مسلک ادامه بدهم. بعد مدام با خودم میگویم خوشبختی مگر چیزی جز این است که آدم از خودش راضی باشد و میرسم به این سوال که رضایت از خود چطور بدست میآید؟ به نظرم برای جواب این سوال فاعلی جز "خودت" لازم است. انگار باید کسانی باشند که تاییدت کنند، دلگرمت کنند، که بهت نشان بدهند راه و روش ـت درست است، شاید لازم باشد هر از گاهی از بقیه بازخورد بگیری و خودت را از نگاه آنها بسنجی. انگار باید از دیدی بیرون از خودت به باور برسی تا با خاطر جمعی ادامه بدهی و از خودِ خودت راضی بشوی. ( البته که در این میان باید تعادل بین "دهن بین" بودن و روال "به تو چه"وار را حفظ کرد. )
| در پی پستهای تغییراتی شباهنگ جان بر آن شدم تا تغییراتِ اجباری خوابگاه نشینیِ نیمه سقراط گونه را شرح دهم باشد تا رستگار شوید ! من از بدو تولد به شدت بد غذا و بد دل بودم. عمقِ این بد غذایی و بد دل بودن یعنی اینکه در چهار ساله دوره کارشناسی از بیست متری سلف دانشگاه رد نشدم چه برسه برم توی ظرفهای آلومینیومی و با قاشق و چنگالهای خیس غذا بخورم! حتی به قدری بد دل بودم که هیچ وقت از دست هیچ احدالناسی جز مامانم هیچ گونه خوراکی و میوهای نگرفتم و فاجعه آمیزترین ـش این که خوردن غذای رستوران یا حتی غذای خونگی کسی به جز مامانم برام عذاب الیم بود! پر واضحه که با این تفاسیر لب به سالادی جز سالاد مامانم هم نمیزدم چون معلوم نبود توسط چه کسی و با چه مدل دستی ریز ریز شده! تمام این بد دلیها و بد غذاییها با یک سال خوابگاه نشینی برطرف شد. هر چند میتونستم مقاومت کنم تا همون قدر بد غذا و بد دل بمونم ولی خودمو مجبور کردم توی همون ظرفهای آلومینیومی سلف با همون قاشق چنگالهای خیس، غذایی جز غذای مامانمو بخورم و وقتی بچههای اتاق خوراکی و میوه و غذایی بهم تعارف میکنن، بردارم بخورم. با تمام اینها یه عادت بد دیگه هم داشتم که همچنان پا بر جا بود و اون این که همیشه و همه جا یه لیوان شخصی داشتم و اصلاً دلم نمیکشید از لیوان کسی استفاده کنم حتی توی خونه! تا اینکه در این هفتهای که گذشت وقتی به شدت از کار 10 ساعته مداوم توی آزمایشگاه خسته شده بودم، مسئول آزمایشگاه که یه آقای بسیار بسیار خون گرم و مهربونیه ( در حدی این بشر خوبه که یه وقتا میخوام بغلش کنم:دی ) به من چای تعارف کرد. منم که چای خور و با اون حجم خستگی در جا قبولش کردم. یعنی چشمتون روز بد نبینه! لیوان کنار دستش که خودش چای خورده بود رو برداشت، دستای پشمالوشو تا آرنج کرد توی لیوان و مثلاً اونو شست و برام چای ریخت و داد دستم و من همونطور هنگ مونده بودم که الان چه غلطی کنم! و همزمان داشتم به این فکر میکردم که وایِ من این کلی ریش سیبیل داره وا مصیبتا ! اونم مصرانه سیخ سیخ عین علم یزید وایستاد تا من چاییمو بخورم ! یعنی نکرد یه دقیقه بره بیرون من چای رو بریزم دور ! توی اون شرایط جان فرسا هی با خودم میگفتم یکتا ! آدم باش ! دلتو پاک کن ! یکتا ! آدم باش ! دلتو پاک کن ! بعد چشمامو میبستم یه قلپ چای میخوردم و اینگونه بود که به اجبار و از سر رودربایستی از شر این عادت بد هم خلاص شدم :دی |
جدا از هر دین و مذهبی آدمها به سمت و سوی انسانیت جذب میشوند و یکی از جملاتی که به نظرم انسانیت را در حد خودش تمام کرده، این است که «هر چه را که برای خود نمیپسندی برای دیگران هم مپسند» ولی نمیدانم چرا هیچ کسی هیچ کجا نگفته است که آن چیزی را که برای دیگران میپسندی برای خودت بپسند یا نپسند؟! و دغدغهی این روزهای من پاسخ به جواب همین سوال است. نیمهی سقراطی وجودم بعد از کلی آنالیز و تحلیل و یادآوری سه ماه قبل که جایگاه فردی را تایید کرده و به نظرش خیلی هم خوب آمده بود، نهیب میزند که بپسند چون قبلاً بدون هیچ پیش فرضی آن جایگاه را تایید کردی! اما امان از نیمهی سیبی وجودم که این روزها حسابی سرکش شده و برای هر دلیلِ سقراطی یک جور بهانهی نیمه سیبی میتراشد و تا میتواند میتازاند و راستش را بخواهید معتقد است آن جایگاه برایش زیادی کم است. نمیدانم توقعش بالا رفته یا غرورش سر ریز شده. سالهاست سعی کردم بین و سقراط وجودم صلح برقرار کنم و این بار درست یا غلط، زور نیمهی سیبی بیشتر بود، حالا من ماندهام و جواب دادن به نیمهی سقراطی که قانع بشو نیست که نیست!
[یه پیشنهاد دخترونهی عالی و تست شده : اینجا]