| در پی پستهای تغییراتی شباهنگ جان بر آن شدم تا تغییراتِ اجباری خوابگاه نشینیِ نیمه سقراط گونه را شرح دهم باشد تا رستگار شوید ! من از بدو تولد به شدت بد غذا و بد دل بودم. عمقِ این بد غذایی و بد دل بودن یعنی اینکه در چهار ساله دوره کارشناسی از بیست متری سلف دانشگاه رد نشدم چه برسه برم توی ظرفهای آلومینیومی و با قاشق و چنگالهای خیس غذا بخورم! حتی به قدری بد دل بودم که هیچ وقت از دست هیچ احدالناسی جز مامانم هیچ گونه خوراکی و میوهای نگرفتم و فاجعه آمیزترین ـش این که خوردن غذای رستوران یا حتی غذای خونگی کسی به جز مامانم برام عذاب الیم بود! پر واضحه که با این تفاسیر لب به سالادی جز سالاد مامانم هم نمیزدم چون معلوم نبود توسط چه کسی و با چه مدل دستی ریز ریز شده! تمام این بد دلیها و بد غذاییها با یک سال خوابگاه نشینی برطرف شد. هر چند میتونستم مقاومت کنم تا همون قدر بد غذا و بد دل بمونم ولی خودمو مجبور کردم توی همون ظرفهای آلومینیومی سلف با همون قاشق چنگالهای خیس، غذایی جز غذای مامانمو بخورم و وقتی بچههای اتاق خوراکی و میوه و غذایی بهم تعارف میکنن، بردارم بخورم. با تمام اینها یه عادت بد دیگه هم داشتم که همچنان پا بر جا بود و اون این که همیشه و همه جا یه لیوان شخصی داشتم و اصلاً دلم نمیکشید از لیوان کسی استفاده کنم حتی توی خونه! تا اینکه در این هفتهای که گذشت وقتی به شدت از کار 10 ساعته مداوم توی آزمایشگاه خسته شده بودم، مسئول آزمایشگاه که یه آقای بسیار بسیار خون گرم و مهربونیه ( در حدی این بشر خوبه که یه وقتا میخوام بغلش کنم:دی ) به من چای تعارف کرد. منم که چای خور و با اون حجم خستگی در جا قبولش کردم. یعنی چشمتون روز بد نبینه! لیوان کنار دستش که خودش چای خورده بود رو برداشت، دستای پشمالوشو تا آرنج کرد توی لیوان و مثلاً اونو شست و برام چای ریخت و داد دستم و من همونطور هنگ مونده بودم که الان چه غلطی کنم! و همزمان داشتم به این فکر میکردم که وایِ من این کلی ریش سیبیل داره وا مصیبتا ! اونم مصرانه سیخ سیخ عین علم یزید وایستاد تا من چاییمو بخورم ! یعنی نکرد یه دقیقه بره بیرون من چای رو بریزم دور ! توی اون شرایط جان فرسا هی با خودم میگفتم یکتا ! آدم باش ! دلتو پاک کن ! یکتا ! آدم باش ! دلتو پاک کن ! بعد چشمامو میبستم یه قلپ چای میخوردم و اینگونه بود که به اجبار و از سر رودربایستی از شر این عادت بد هم خلاص شدم :دی |
تغییرات اجباری از سر اختیار ...
hi
من قبلا زیاد به این چیزها توجه نمیکردم اما چند سالی هست که بنا به دلایلی حساس شدم ؛ از هر نانوائی نان نمیخرم ، هر غذائی رو ممکنه نخورم ، و معمولا همیشه قبل از استفاده از قاشق و چنگال و بشقاب و یا.... یه بار دیگه اونهارو شخصا میشورم.
با همه اینها ، من معمولا سعی میکنم در این زمینه ها رعایت کنم اما از یه جائی به بعد معمولا برام بی اهمیت میشه و بی تفاوت میشم. مثلا در این موقعیت ، دل اون مرد بیشتر برام اهمیت پیدا میکنه تا تمیزی استکان و چائی.
و اینکه بنده خدا ریش و سیبیل داشته که داشته! ایدز که نداشته بنده خدا. همه مردها ریش و سیبیل دارند. اتفاقا احتمالا در اون ریش و سبیل کلی شپش و امثالهم وجود داشته که موقع چائی خوردن وارد بدنت شده. و برای بدنت هم کاملا مفید هست!!!
من قبلا زیاد به این چیزها توجه نمیکردم اما چند سالی هست که بنا به دلایلی حساس شدم ؛ از هر نانوائی نان نمیخرم ، هر غذائی رو ممکنه نخورم ، و معمولا همیشه قبل از استفاده از قاشق و چنگال و بشقاب و یا.... یه بار دیگه اونهارو شخصا میشورم.
با همه اینها ، من معمولا سعی میکنم در این زمینه ها رعایت کنم اما از یه جائی به بعد معمولا برام بی اهمیت میشه و بی تفاوت میشم. مثلا در این موقعیت ، دل اون مرد بیشتر برام اهمیت پیدا میکنه تا تمیزی استکان و چائی.
و اینکه بنده خدا ریش و سیبیل داشته که داشته! ایدز که نداشته بنده خدا. همه مردها ریش و سیبیل دارند. اتفاقا احتمالا در اون ریش و سبیل کلی شپش و امثالهم وجود داشته که موقع چائی خوردن وارد بدنت شده. و برای بدنت هم کاملا مفید هست!!!
@مهسا
دورهی کارشناسی خوابگاهمون یه سوییت چهار یا پنج نفره بود. خونه بود به واقع.
ارشد هم بد نبود...
من مشکل لباس شستن هم داشتم. نه حاضر بودم خودم بشورم نه بندازم تو لباسشویی خوابگاه. ولی خب یه کم فکر کردم و از لباسشویی استفاده کردم
این دو سه ماهم که لباسشویی خراب بود هی میبردم خونه و مصیبتی داشتم به واقع
دورهی کارشناسی خوابگاهمون یه سوییت چهار یا پنج نفره بود. خونه بود به واقع.
ارشد هم بد نبود...
من مشکل لباس شستن هم داشتم. نه حاضر بودم خودم بشورم نه بندازم تو لباسشویی خوابگاه. ولی خب یه کم فکر کردم و از لباسشویی استفاده کردم
این دو سه ماهم که لباسشویی خراب بود هی میبردم خونه و مصیبتی داشتم به واقع
خاطرات داره برام یکرنگ میشه، اونایی که دورن جزییاتش کمتر و آونایی که نزدیکترن با جزئیات بیشتر..اما انگاری تفاوتش تو جزییاته نه زمان رخدادش..یکی بود ترمی یه بار لیوانشو می شست.. هر موقع دوغ میخورد فک میکرد داره نوشابه میخوره، هر موقع آب فک میکرد دوغه! گاهی هم که دسترسی به لیوان خودش نداشت میگشت بین لیوانا لیوان منو سوا میکرد..بهش میگفتم آقا مهدی من یرقان دارم برادر! نه دادا من میدونم تو هیچکدومشو نداری! پاک پاکی..!
سلام. خیلی جالب بود. مخصوصا اون بنده خدا که بهتون چای تعارف کرد. تصور کنید چند بار با اون سبیل هاش که معلوم نیست چی لاشون بوده با اون لیوان چای خورده. من تنها زندگی میکنم. بعضی وقت ها خونه اونقدر کثیف میشه و ظرف نشسته تلنبار میشه که مجبور میشم تو لیوانی که دوغ خوردم چای بریزم و بخورم. تمیز کردن خونه خیلی سخته خیلییییی.
ولی من بمیرم هم لب به همچین لیوانی نمیزنم
مورد داشتیم سه روز خونهی فامیلمون، تهران مهمون بودم سه روز آب نخوردم :)))
اخرش بهم گفت سری بعد میای با خودت لیوان بیار