اواخر اردیبهشت سال 88 خیلی یهویی و اتفاقی متوجه شدیم که بابام نیاز به عمل قلب فوری داره. من اون موقعها سوم دبیرستان بودم و امتحان نهایی داشتم. وای که چقدر جو خونه بد بود، دست خودم نبود تا بابامو می دیدم زار زار مینشستم به گریه و جو بد خونه رو بدتر میکردم. انقدر شبها گریه میکردم چشمهام کلی پف میکرد و صبحهای امتحان همه میگفتن واااو که یکتا چقدر شب بیدار مونده و درس خونده ! و هیچ احد الناسی خبر نداشت که من کلی بغض قورت دادم و خیلی وقتها نخونده میرفتم سر جلسه امتحان و از استرس اون روزای بد چه معده دردی میکشیدم. خرداد ماه، دو روز بعد از انتخابات، بابام بیمارستان دی تهران نوبت عمل قلب باز داشت که درست همون روز از بیمارستان تماس گرفتن و به خاطر اون شلوغیها عمل به اون مهمی رو عقب انداختن. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی بیفته، دستمون به هیچ جا بند نبود. کی حواسش به من بود که اون روزا مُردم مُردم مُردم ... ؟ که طی یه هفته 7-8 کیلو وزن کم کردم ؟ بیشتر از همه حالم از سیاست و فضای این روزا بهم میخوره ... ففط تموم شه ...
[1]
بعد این همه سال بلاگری اولین باره دارم از اون روزای تلخ میگم، هر چند ختم به خیر شد ولی هنوزم یادآوریاش برام سخته ... الهی که همیشه خودتون و عزیزانتون سالم باشید.
[2]
بعد از ظهر "خیاط" همیشگیمون با مامانم تماس گرفته که واسه شورای شهر بهم رای بده!