بازیچه نشیم ...

اواخر اردیبهشت سال 88 خیلی یهویی و اتفاقی متوجه شدیم که بابام نیاز به عمل قلب فوری داره. من اون موقع‌ها سوم دبیرستان بودم و امتحان نهایی داشتم. وای که چقدر جو خونه بد بود، دست خودم نبود تا بابامو می دیدم زار زار می‌نشستم به گریه و جو بد خونه رو بدتر می‌کردم. انقدر شب‌ها گریه می‌کردم چشم‌هام کلی پف می‌کرد و صبح‌های امتحان همه می‌گفتن واااو که یکتا چقدر شب بیدار مونده و درس خونده ! و هیچ احد الناسی خبر نداشت که من کلی بغض قورت دادم و خیلی وقت‌ها نخونده می‌رفتم سر جلسه امتحان و از استرس اون روزای بد چه معده دردی می‌کشیدم. خرداد ماه، دو روز بعد از انتخابات، بابام بیمارستان دی تهران نوبت عمل قلب باز داشت که درست همون روز از بیمارستان تماس گرفتن و به خاطر اون شلوغی‌ها عمل به اون مهمی رو عقب انداختن. هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی بیفته، دستمون به هیچ جا بند نبود. کی حواسش به من بود که اون روزا مُردم  مُردم مُردم ... ؟ که طی یه هفته 7-8 کیلو وزن کم کردم ؟ بیشتر از همه حالم از سیاست و فضای این روزا بهم میخوره ... ففط تموم شه ...

[1]

بعد این همه سال بلاگری اولین باره دارم از اون روزای تلخ میگم، هر چند ختم به خیر شد ولی هنوزم یادآوری‌اش برام سخته ... الهی که همیشه خودتون و عزیزانتون سالم باشید.

[2]

بعد از ظهر "خیاط" همیشگیمون با مامانم تماس گرفته که واسه شورای شهر بهم رای بده! 原宿けぃ目玉 のデコメ絵文字

پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۶
:)

مطمئن باش نمی‌میرم تا دوباره 

بیایی، برگردی، بعد ... من ببوسمت.

(タイトルなし) のデコメ絵文字سید علی صالحی

دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۶
تو بیهوده جهان را جدی گرفته‌ای ...

نمی‌دونم مشکل از ظاهر سازی اون بود یا از برداشت و قضاوتِ اشتباه من! در نهایت منی که همیشه با دوستای نزدیکم ارزش‌گذاری مشترکی واسه این روزگار داشتم، گرفتار دوستی شدم که بر خلاف ظاهرمون که خیلی‌ها معتقد بودن شبیه هم دیگه هستیم در باطن از زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم. یعنی رسماً چیزایی که واسه من جالب بود برای اون مسخره بود و باورهایی که اون داشت در چهارچوب من تعریف نشده بود! بهتره در مورد سلیقه فیلمی متفاوتی که داشتیم حرفی نزنم فقط همین قدر بدونید که اصلاً نتونستیم با هم یه فیلم ببینیم! در واقع هر چقدر من هول و عجول و حرص و جوشی بودم اون آروم و به شدت خونسرد و اسلوموشن بود و هر چه قدر من طرفدار سکوت و آرامش و خلوت بودم اون دنبال شلوغی و هیاهو و هیجان بود. و اغراق نیست که بگم در مواردی واقعاً جدی جدی 180 درجه فرق داشتیم و داریم! اغلب اطرافیان ما دو تا رو با هم می‌شناسند و اسم ـهامون پشت سر هم میاد ولی کی این حجم تفاوت رو باور میکنه وقتی به واسطه هم اتاقی بودن و هم رشته بودن یاد گرفتیم با هم کنار بیاییم ؟ هر چند اگه از قبل می‌دونستم قرار با اینهمه تفاوت مواجه بشم ریسک همچین دوستی رو قبول نمی‌کردم ولی برام تجربه بدی نبود و نیست، حداقل مجبور شدم صبورتر بشم و در شرایطی قرار گرفتم که حالا انعطاف پذیرتر از قبل هستم و یاد گرفتم آدم‌ها با خط کش‌های منحصر به قرد خودشون دنیا رو می سنجند و ارزش گذاری میکنند.

چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶
که جهان جمله سراب است ...

مگر نه فریب ِ سراب در کویری که هیج آبی، جای پای جویباری، بستر متروک چشمه‌ساری هم نیست، مسافر تشنه را توانی می‌بخشد و به زانوان خسته‌اش نیرویی تازه می‌آورد؟ من، در این کویر سوخته‌ای که همچون سایه موهومی از دور می‌نمایم که راهی نامعلوم در پیش دارد و چشم در چشم افق دوخته و خسته و مجروح راه می‌پیماید، به فریب سرابی نیز نیازمندم، به چنین امیدهایی نیز محتاجم، اگر اینها هم نباشند می‌افتم، هنوز نمی‌خواهم بیفتم، هنوز می‌خواهم بروم، می‌دانم به آبی و آبادی نخواهم رسید، می‌دانم که خواهم افتاد و در کنار راهی در این کویر تافته پهناور و غریب که در آن جز صدای نفسهایم را که به سختی از حلقومم بیرون می‌کشم و جز کوبه نبضهایم را که بخشم بر شقیقه‌هایم، بر قفس استخوانی سینه‌ام می‌زند نمی‌شنوم ...

(タイトルなし) のデコメ絵文字دکتر علی شریعتی

شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶