نه فقط وقتی کوچههای پاییز زده و زرد رو تک و تنها گز میکنی و سعی میکنی پاهاتو روی حجم بیشتر از برگها بکشونی و خودتو مشغول شنیدن خشخش ـشون کنی ، نه فقط وقتی موقع ناهار یه آهنگ پلی میکنی تا به فاجعهی تنهایی غذا خوردن فکر نکنی و غذا از گلوت پایین بره، نه فقط وقتی خودتو یه جوری مشغول درس و دانشگاه میکنی که به طور عجیب و غریبی وقت کم میاری و از تموم ساعتهای دنیا عقب میمونی و وسط اون همه بدو بدوهای خود ساخته، همه الکی از دور بهت غبطه میخورن، نه فقط اینا، بلکه این همه عطر و ادکلن نصفه نیمه توی کمد هم تنهایی رو میکوبونه توی صورتم. وقتی بترسی از مخاطب خاص کسی بودن، هیچ بوی خاصی هم نمیدی. وقتی این ترس نمیذاره هیچ عطری کسی رو به یاد تو بندازه ترجیح میدی هیچ وقت دو تا عطر و ادکلن یه جور نداشته باشی. من مطمئنم عطرهای خاص، بوهای خاص یه مخاطب خاص میخواد، من مطمئنم ...
[1]
کی از هدیه گرفتن بدش میاد ؟؟؟ [ کلیک رنجه ]
من اشتباه کردم بهت احترام گذاشتم ! اشتباه کردم با پسوند و پیشوند محترمانه مورد خطاب قرارت دادم ! اشتباه کردم تموم فعلهامو برات جمع بستم ! اشتباه کردم وقتی همه جوره بالاتر از تو بودم ، خودمو نگرفتم ! من اشتباه کردم به شغلت احترام گذاشتم ! آره ه ه ه ه ه من اشتباه کردم ! من باید با یه آوای هووووی مانند صدات میزدم ! باید عامرانه بهت دستور میدادم ! باید یه جوری بهت نشون میدادم ازت بالاترم ! باید موقعیت و پرستیژ نداشته ات رو چماق میکردم تو سرت و یه پشت چشم مجلسی برات میومدم تا اینجوری هار نشی بدبخت عقده ای ...
+ هر چند اینا رو بهش نگفتم و بعد از یک ربع هر چی سعی کردم نتونستم حفظ ظاهر کنم و زدم زیر گریه :| و ناهارم کوفتم شد ! ولی به جاش یاد گرفتم نباید به همه احترام گذاشت ! یاد گرفتم واسه این جماعت باید چه جور یکتایی باشم !
معرفی میکنم ، دخترم ! امیدوارم اسمش رو نپرسید چون هنوز یه اسم دخترونهی صورتی گون و دلبر پیدا نکردم که به دخترم بیاد و خوش آوا باشه و به دل من بشینه و ظرافت و دخترونگی ازش بچکه. آخه معتقدم اسم دختر باید یه جور دیگه ای خاص باشه. خلاصه که توی این مورد به وسواس افتادم ! میدونید ؟؟؟ من سالها پیش یه پسر داشتم ، یه پسر که اسمش مَهراد بود ( اطلاعات بیشتر در ورژن بلاگفایی نیمه سیب سقراطی ) ، دختر دار شدنم از اون روزی شروع شد که چندتا دختر 22-23 ساله توی کاف شاپ جمع شده بودیم و افتاده بودیم به حرف و رویا بافی! توی اون جمع 5-6 نفره، همه یه پسر بچه توی ناخودآگاهشون بود که شیطونی کنه جز بنفشه ! بنفشه بر عکس همهی ما یه دختر ناز و آروم داشت، یه دختر که دامن چین چینی میپوشید و موهاشو خرگوشی میبست و با پوشکش قِر قِر میرفت این طرف و اون طرف و دل میبُرد. بنفشه به همه مون اخم کرد و گفت شماها هم مثه ماماناتون پسری میشید! پسر دوست میشید! گفت واسه من دختر داشتن خیلی جذابتر چون میتونم دخترونگی هاشو حس کنم چون منم یه روزی دخترونگی کردم ... از اون روز بود که من دختر دار شدم. از همین چند روز پیش که عکس دخترمو گذاشتم روی پروفایل تلگرام چند نفر ازم پرسیدن که بچگی های خودمه ؟ و دقیقاً 7 نفر تایید کردن چشماش مثه منه ^_^ گفتم که دخترمه ، دختر خود خودمه که چشماش به من رفته :)