بعد از بیست و اندی سال به این نتیجه رسیدهام که یک وقتهایی وسط زندگی، درست همان جایی که زیر پاهایت در حال ِ خالی شدن است و قلب ـت از ترس به گرومب گرومب افتاده و دستانت یخ کرده، چاره این است که قید تمام نداشتههایت را بزنی و به داشتههایت پناه ببری و خودت را میان ـشان قایم کنی! باید یک جوری خودت را بین شلوغ پلوغی ِ داشتههایت ولو کنی که حتی احتمال ِ فکر کردن به نداشتههایت را در خواب هم نبینی! باید خودت را وسط منگنهی داشتههایت با تمام باید ها و نبایدها ـشان بگذاری، باید بسم الله راهی را بگویی که مجبورت میکند تا ته ِ تهش بروی ... گاهی باید از راه حل هایی که بلدی برای خودت مشکل بتراشی تا حواسـت از نداشته هایت پرت شود، میدانم روش بزدلانهای ـست ولی مگر همیشه و همه جا میشود قوی بود و تاب آورد؟! شاید راهی برای ادامهی بقا باشد، مثل یک جور فرار، یک مدل استتار ، یک حالت تدافعی موقت. هر روزنهای میان عقربههای زمان، محرک ِ اظهار ِ وجود ِ نداشته هایت خواهد بود، به هر حال سکون در هر حالتی و هر جایی به مرداب میرسد، بو میگیرد، پایین میکشد و میمیراند. یک وقتها لازم است خودت را به بدو بدو بیندازی، یک جوری که از تمام ساعتشمارها و دقیقهشمارها و ثانیهشمارها جا بمانی! یک وقتها باید قاطی ِ همین بدو بدو ها زندگی کرد، قاطی ِ همین شلختگیهای روزانه، قاطی ِ این یک ربع چُرتی که به هشت ساعت خواب ِ کامل میارزد، یک وقتها باید خودت را میان داشتههایت گم کنی رفیق ... گم ِ گم ...
[بسته پیشنهادی نیمه سیب سقراطی]