نمیدونم از کجا شروع شد یا اینکه قراره چطوری تموم بشه، فقط میدونم قرارم با خودم به اینهمه بیقراری نبود. یه وقتها یه چیزاهایی از کنترل آدم خارج میشه. یه وقتها زورت نمیرسه. اصلاً یه وقتها تا دچار نشی حتی متوجه نمیشی که چقدر عوض شدی، چقدر وابسته شدی، چقدر دلت گیره، تا کجا پا بندی و تا کجاها میتونی برای دلت پیش بری و خودتو متعجب کنی. حالا من بدون اینکه خواسته باشم به یه مقطعی از زندگیام گیر کردم! به این مختصات مکان زمانی که انگار داره از سر حرص زودتر از همیشه سپری میشه و من زورم نمیرسه ازش دل بکنم، گیر کردم. دست و پام گیره، دلم گیر تر. آخه من مدتهاست آدم ها رو این همه دوست نداشتم. گوشتو بیار نزدیک تر ... من مدتهاست حتی خودمو این همه دوست نداشتم. اینجا درست همونجایی که نزدیک ترینم به پیک ایده آل خودم. حالا بعد از این حجم دوست داشتن چه طوری دلم رو راضی کنم کنده بشه؟ چه طوری بهش بفهمونم زندگی جریان داره و آدم ها میان و میرن و حکایت همچنان باقی است ؟ ذره ذرهام خیلی جاها پیش خیلی آدمها جا مونده، گیر کرده. و من طبق معمول همیشه زورم نمیرسه نه به خودم نه به چرخ گردون ... حس میکنم دارم خودمو از دست میدم و به یه تهی و پوچی محض میرسم. انگار همهی اون چه که در من شکل گرفته و منو با تموم سختیها راضی و خوشحال نگه داشته فقط برای همین مختصات مکان زمانی هست و بعدش نقطه سر خط... انگار با از دست رفتن این مختصات مکان زمانی خودمو از دست میدم. آخه من مدتهاست خودمو این همه دوست نداشتم ...
[1]
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست / همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
مولانای جان
[2]
دانلودانه ...
عمر همه لحظه وداع ست / و صدای پایت آخرین صداست / ای گریه های بعد از این / خاطرم نمانده شهر من کجاست ...