می‌خواهم بروم، می‌خواهم بمانم ...

وای که این روزای بلند آدمو دق میدن تا به شب برسن! انگار یه جور حس سرگردونی و پریشونی ِ بی‌دلیل رو به بهار پاشیدن که نمیشه هیچ کاریش کرد. مخصوصاً اگه اولین بهار بی‌درس و امتحانت باشه و نتونی دلیلی واسه این دل آشوبه جور کنی! حس و حالت خلاصه میشه به اینکه یه چیزی هست که نیست! دنبال مزه‌ای هستی که توی هیچ غذایی نیست، هوای جایی رو کردی که نمیدونی کجاست، حس دل‌تنگی ای رو داری که فاعل نداره ... همین قدر مبهم و گنگم ...

[1]

روز ゜*ひげ/かわいい*゜ のデコメ絵文字 مبارکتون :)

دوشنبه ۲۱ فروردين ۹۶
قسم به خشت کج ...

| اینکه به خاطر کنکوری بودن برادرک جان در این هفت هشت ماه همه‌ی محرک‌هایی که آدم را از درس و مشق می‌اندازد به حداقل‌ترینِ خودش رسیده و تمام برنامه‌های خواب و خوراک ـمان با برنامه‌ی درسی و کلاس‌هایش هماهنگ شده یک طرف و اینکه من به طور کاملاً غیر ارادی به یک پشتیبان قلم‌چی‌طورِ شخصی ِ بیست و چهار ساعته تبدیل شده‌ام یک طرف دیگر. مثلاً همین دیشب که وسط تست زمان‌دار زدن حسابی هول شده بود و از ترس ِ وقت کم آوردن، تمرکزی برایش نمانده بود ازش خواستم تا چشمهایش را ببندد و بدون اینکه ثانیه‌ها را یواشکی بشمارد هر موقع فکر کرد یک دقیقه شده چشمانش را باز کند. جالب اینجاست که بعد از 15 ثانیه به من زل زده بود :)) و اصلاً هم باورش نمیشد که یک دقیقه چهار برابر بیشتر از تصوراتش باشد. بعد فکر کردم گاهی وقت‌ها در زندگی هم همینطور هست، بعد از آن همه دویدن و نرسیدن هیچ حواسمان نیست که با پیش فرض‌های غلطی شروع کردیم و ادامه دادیم و دست آخر راه به ترکستان بردیم و هیچ کسی هم نبود گوشمان را بپیچاند ... |

سه شنبه ۱۵ فروردين ۹۶