قبلاًتر ها گفته بودم گاهی راه حل در عمق نا اُمیدی مطلق است.[اینجا] هنوز هم میگویم، حتی حالا که یک اُمید خیلی خیلی کوچک در ته اعماق دلم جوانه زده. با اینکه کم سو و بیرمق است ولی هست و این بودنش مرا میترساند، نیامده روی خیالاتم خیمه زده، مثل دوران نوجوانی رویاباف شدهام، خیالپرداز شدهام! بعد هی زود مچ خودم را میگیرم و کات... میترسم از این جوانهی اُمید ِ سر به هوا، میترسم حریفش نشوم، میترسم جلویش کم بیاورم، میترسم فکر و ذکر غالبم شود، میترسم کل کائنات بر پایهاش بچرخد، میترسم بزرگ و بزرگتر شود بعد یک روز یکهو بیهوا بگذارد برود و مرا در خیالاتم رها کند و گرومب ... باید زمین خوردهی اُمیدت باشی تا عمق دردناکی این گرومب را درک کنی! که بترسی از جوانهی اُمید کوچکت... من که زمین خوردهات هستم حضرت معبود، راضی نشو به زمین خوردنم ... هیچ کس نداند تو که خوب میدانی من تاب ِ باز زمین خوردن و از صفر شروع کردن را ندارم، تو که میدانی من تا به اینجا راه درازی را یک تنه گز کردهام، بیا دوباره خدایی کن و این جوانهی اُمیدِ کوچکم را از ریشه بِخُشکان ! من نه دلم میآید و نه زورم میرسد، بیا و نابودش کن تا آرامش به روزهایم برگردد ... برگردم به همان روزهای بیدغدغهی ممتد... جنگیدن برای اُمیدی که دست آخر از کنترل خارج میشود و نا اُمیدت میکند خیلی دردناک است، خیلی ترسناک است ... من مدتهاست به این نا اُمیدیِ مطلق خو گرفته ام. کاش در نا اُمیدی بسی امید نبود، حالا چه فرقی میکند پایان شب سیه به سپیدی میرسد یا نه ؟!
[1]
تو مثله التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم ...