به احترام دیازپام...
همین لحظه دلم میخواد یه زن خونه دار باشم وسط یه مزرعه ته دنیا. دامن بلند پر چین بپوشم با کلاه لبه دار پهن. تنها دغدغه ام این باشه با محصولات مزرعه چی واسه خوردن بپزم. هر روز و هر شب هم یه دل سیر زل بزنم به طلوع و غروب خورشید.
.
.
.
اما افسوس که در همین لحظه مغزم داره منفجر میشه، تمام جسمم از بی خوابی و فکر و خیال درد میکنه و تصمیم گرفتم یواشکی دیازپام بخورم حداقل بخوابم.
سلام عزیزم
واقعا منم گاهی دوست دارم یه زن ایلیاتی باشم
و فقط دغدغه ام همینها باشه
ولی میدونم که ما زنهای قوی هستیم که دنبال تغییر دنیا هستیم گاهی
نمیگم اون زنها قوی نیستم
انتخاب ما کمی متفاوت است
- نه اصلا اصلا نمی ارزه. قوی باشیم که چی؟ فقط داریم خودمون رو گول می زنیم. زندگی واقعی همون صحنه ای بود که توصیف کردی.
دلم تنگ شده بود برای چراغ روشن وبلاگت:*
آره واقعا. آدم اینجا که میاد سن و سالش یادش میره:)))
یه دوست وبلاگی رو دیدم، بهش گفتم ما ده ساله میشناسیم همو! بعد دو تامون جا خوردیم از این همه زمان! چه زود گذشت واقعا