به احترام دیازپام...

 

همین لحظه دلم میخواد یه زن خونه دار باشم وسط یه مزرعه ته دنیا. دامن بلند پر چین بپوشم با کلاه لبه دار پهن. تنها دغدغه ام این باشه با محصولات مزرعه چی واسه خوردن بپزم. هر روز و هر شب هم یه دل سیر زل بزنم به طلوع و غروب خورشید.
.
.
.
اما افسوس که در همین لحظه مغزم داره منفجر میشه، تمام جسمم از بی خوابی و فکر و خیال درد میکنه و تصمیم گرفتم یواشکی دیازپام بخورم حداقل بخوابم.

شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲
نظرات (۹)
مهدیار پردیس
۳۰ ارديبهشت ۰۲، ۰۷:۲۴
منم همین طور یکتا، منم همین طور... :(
پاسخ:
ته غمه ! ته غم ... اینکه هر غصه ای رو به زبون بیاری همه یه حس مشترک باهات دارن ...
موجا ...
۳۰ ارديبهشت ۰۲، ۲۰:۴۰
ببین کی پست گذاشته:)))))
سلام عزیزم
واقعا منم گاهی دوست دارم یه زن ایلیاتی باشم
و فقط دغدغه ام همینها باشه
ولی میدونم که ما زنهای قوی هستیم که دنبال تغییر دنیا هستیم گاهی
نمیگم اون زنها قوی نیستم
انتخاب ما کمی متفاوت است
پاسخ:
بار ها از خودم پرسیدم. می ارزه ؟
حامد سپهر
۳۱ ارديبهشت ۰۲، ۰۸:۲۵
کاش بگذره این روزا
پاسخ:
کارمون از گذر عمر و غم و غصه گذشته ...
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۵ خرداد ۰۲، ۱۷:۲۴
اما یه دختر توی یه شهر شلوغم که از شروع هفته و شروع همه دغدغه ها هراس دارم..
پاسخ:
نمیدونم لعنتی چه حسیه که بهش عادت نمیکنیم ... هنوز بعد سالها کوچکترین تخلخلی ته دلتو خالی میکنه ...
چوگویک ...
۱۸ خرداد ۰۲، ۱۲:۵۳
هیچی بدتر از وقتایی نیست که انقدر کار داری حس میکنی الان مغزت میجوشه چون باید هی برنامه‌های مختلف بچینی و خیلی وقتام نود درصدشون به لطف بقیه فنا میشن.
پاسخ:
همیشه کلی کار داریم، کلی دغدغه داریم، تموم نمیشه... 
یک زریر
۲۳ خرداد ۰۲، ۱۰:۳۶
توی جواب یکی از کامنت ها پرسیدی می ارزه؟
- نه اصلا اصلا نمی ارزه. قوی باشیم که چی؟ فقط داریم خودمون رو گول می زنیم. زندگی واقعی همون صحنه ای بود که توصیف کردی.
پاسخ:
پیج اینستای ballerianfarm رو ببین، قطعا در پلتفرم اینستا نمایش هم داره و صد در صد واقعی نیست ولی من حس زندگیشو، صورت آفتاب سوختشو حتی منظره هاشو خیلی دوست دارم. 
گندم بانو
۲۵ بهمن ۰۲، ۱۳:۳۳
کلی ذوق کردم از دیدن پستت، بعد دیدم نزدیک ده ماه ازش گذشته! چقدر دییییر اومدم بیان!
دلم تنگ شده بود برای چراغ روشن وبلاگت:*
پاسخ:
گندم... بیا بغلم دختررررر :*
خیلی وقت بود کامنت جدید نداشتم :))
کوچکترین اشاره ای که ما رو یاد اون دوران اوج جوونی و وبلاگ نویسی بندازه هنوز ک هنوز دلچسبه، آدم دلش قنج میره... ^__^
گندم بانو
۲۶ بهمن ۰۲، ۰۹:۵۵
بغل سففففت ^_^
آره واقعا. آدم اینجا که میاد سن و سالش یادش میره:)))
یه دوست وبلاگی رو دیدم، بهش گفتم ما ده ساله میشناسیم همو! بعد دو تامون جا خوردیم از این همه زمان! چه زود گذشت واقعا
پاسخ:
وای اصلا خیلی حال خوبی داشتیم :)
حس میکنم اون قسمت از زندگیم که به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوندن و دوستای مجازی گذشت خیلی با کیفیت بود :) 
شاهزاده شب
۲۷ تیر ۰۳، ۱۹:۱۱
سلام یکتا :)
پاسخ:
سلاااااام سلاااااام ^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">