چند باری وسط صحبت های درد و دلی ـ که بدجوری میچسبه کنج دلت و بهت آرامش القا میکنه ـ رسیده بودیم به اینکه من نوعی اگه یه تیکه از خودم رو، شخصیتم رو، رفتارم رو، راه و روشم رو، بدون اینکه احساس به تغییری در خودم حس کنم و صرفا به خاطر بقیه حذف کنم، از خودم جدا کنم و پرتش کنم دور، اونی که مونده دیگه من نیستم، یکی دیگه ست. انگار که با از دست دادن قسمتی از هویتت، همه ی اون رو از دست میدی. هر بار با اطمینان میگفت و میگفتم، تایید میکردم و تایید میکرد. تا اینکه یه روز وقتی بدجوری توی یه موقعیت بدی گیر افتادم جور دیگه ای به قضیه نگاه کردم، انگار چاره ای نداشتم و این دفعه لازم بود خودم رو از دست بدم، با خودم فکر میکردم راندمان هیچ ماشینی هم صد در صد نیست و این توقع زیادی از خودمه که با همه ی خودم به مقصد برسم، شده بودم مثل کسی که داره غرق میشه و دست و پا میزنه، که هیچ موقع سالم و سرحال نمیرسه به ساحل، حتما زخمی شده، لباس هاش پاره شده، نفس نفس میزنه، بالا میاره، بیهوش میشه و ... ولی همه اینا می ارزه به بقا، به حیات، به زنده بودن و با خودم فکر کردم لابد باید بیارزه و قانون نانوشته دنیا اینه که باید از دست بدی تا بدست بیاری، تا چیزهای ارزشمندتری رو بدست بیاری. دفعه بعد که دیدمش و افتادیم به حرف، دیدگاه جدیدم رو بهش گفتم، توقع داشتم تاییدم کنه یا حداقل به چیزهایی که گفتم فکر کنه ولی بلد راه بود. مثه همیشه جلوتر از من رفته بود. با تجربه تر بود و چیزهایی رو میدونست که من هنوز بهشون نرسیده بودم. بهم گفت درسته که راندمان هیچ ماشینی صد در صد نیست ولی هیچ ماشینی نمیتونه بدون چهار تا چرخ حرکت کنه و جلو بره. بهم گفت چرخ هاتو نگه دار، ازشون محافطت کن، بهشون نیاز داری ... و تو باور کن این مکالمه برای من بهترین فیلسوف بازی درد و دلانه بود.
[1]
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی / آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
شهریار
یه وقتایی هم مهمی که برای چی ؛ برای کی بخشی از خودت رو جا بذاری.