نیمه شب بود و غمی تازه نفس ...
این حجم اعتمادت به من، همونقدری که برام ارزشمنده، سنگین هم هست. بیشتر از اونی که جنبه و ظرفیتشو داشته باشم سنگینه و سنگین، اون قدر که میتونم زیر بار مسئولیتش له شم، متلاشی شم، از هم بپاشم. اونقدر که منو بترسونه، اونقدر که فراریم بده، اونقدر که هضم کردنش مدتها برام زمان ببره، اونقدر که تو و مشتقاتت بشین اولویت اولم، که هی به افکارم هجوم بیارین و همه چی رو بپوشونین و سایه بزنین رو همهی دار و ندارم، همهی هست و نیستم ... چیکار باید کرد؟ چیکار باید کرد با این سفره دلت که برام پهن کردی و هیچ با خودت نگفتی این دختر تو این آشوب چیکار باید کنه؟
[1]
من پریشان تر از آنم که تو میپنداری
شده آیا ته یک شعر ترک برداری؟
مریم قهرمانلو
چقدر شعر متناسب بود.
احساس خوبی از این نوشته ات دارم و احساس می کنم کسی توی زندگیت هست که می تونه پشتت رو گرم نگه داره
از این بابت برات خوشحالم و آرزوی همیشگی سه تا گزینه ی بالا رو تا ابد برات دارم :)
از این فکرِ پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجایِ
تو کجاست...
هوشنگ ابتهاج
:)
امیدوارم خوب باشی
میگم ، آیا بابت این حجم اعتماد اون شخص به تو ، بهش تعهدی دادی؟ که به خاطرش داری اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ نمیدونم چرا من فکر میکنم خیلی به خودت سخت گرفتی ؛ و فکر میکنم به خاطر کم تجربه بودنت هست(البته با احترام). در کل به خودت و قلبت و تصمیم هائی که میگیری اعتماد کن(بدون اینکه خودت رو اذیت کنی). هرچند ممکنه در آینده متوجه بشی تصمیمت اشتباه بوده و.... مهم اینه که تو سعی کردی بهترین تصمیم ممکن رو بگیری و گرفتی.
پیشنهاد میکنم ، به خودت سخت نگیر. به نظرم یه روز متوجه میشی که خیلی به خودت سخت گرفتی و...
به قول وین دایر: اینو حالا متوجه نیستی.
گاهی اوقات(شایدم خیلی اوقات) ، اون اشخاصی که ما به خاطرشون کلی خودمون رو اذیت میکنیم ارزشش رو ندارند. منتهی توی گذر زمان بهتر معلوم میشه.
و...
تنها خدا میداند بهترین در زندگیتان چگونه معنا پیدا می کند ،
من آن بهترین را برایتان آرزو میکنم.
شب بود ، بیابان بود ، زمستان بود ... بوران بود، سرمای فراوان بود...
+لینک با صدای فرخزاد:
http://s4.picofile.com/file/7998646448/Fereydoon_Farrokhzad_Shab_Bood_Byaban_Bood.mp3.html
(وبلاگ زیبایی دارید.
به وبلاگ ما هم سر بزنید و سوالات کامپیوتری خود را از ما بپرسید:
computer24.blog.ir)
منم اول اعتماد کردم بعد عاشق شدم :))
ما خودمون این کارهایییییییم!!! ما رو سیا نکنننننن :))))
فکرکنم خیلی وقت از آخرین باری که به وبلاگتون سر زدم میگذره. یادمه قبلا رفت و آمد داشتیم. امروز یه مورد رو در نت سرچ کردم و به این پست رسیدم. برام جالب بود. پست قبل رو هم خوندم و برام خیلی جالب تر شد. زبان دل من هم نیاز به مترجم داره. از اون زبان هایی هست که خیلی وقته در دنیا منقرض شده. فقط مونده چند تایی آوند شده به سقف آسمون مثل خودم. تعجبی نداره وقتی یه آشنا رو ببینم خوشحال بشم. اوایل که کسی حرفم رو نمی فهمید فکر می کردم کل آدم های دنیا نفهمن به غیر خودم. میگفتم این مجسمه های بلاغت چیه که هر چی میگی حالیشون نیست. بعدش فهمیدم ای بابا این دل منه که زبونش عتیقه و زیر خاکیه. مشکل از فرستنده هست نه گیرنده. اینجا بود که دیگه مزاحم گیرنده های دیگران نشدم. غرق شدم در دنیای ماورایی خودم. یه چیز هم بگم. اگه یکی خیلی برات مهم میشه اشکالی نداره یه ویزای شینگین بدی دستش تا بتونه راحت به دلت رفت و آمد کنه ولی اکیدا اکیدا کشورت رو باهاش شریک نشو. دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند.
دل بستیم و اینای پست بعدو میگم! :)
البته این شعر مال مریم قهرمانلوئه
شعر فاضل اینه: ظاهر آراسته ام در هوس وصل ولی/من پریشانتر از آنم که تو میپنداری