قبلاًترها که دلت زود به زود برایم تنگ میشد همه چیز بهتر بود، دوست داشتنت پُر رنگ بود، دیده میشد. لازم نبود خانم مارپلوار دنبالش بگردم تا پیدایش کنم. همین که سر میچرخاندم لبخندت گیرم میانداخت. آخ که هی ساعتها جفت میشدند و من مدام تو را به رخ دنیا میکشیدم. اصلاً همه جا بودی، در بودن و نبودنت هم بودی، داشتمت! حالا اما مدتهاست که نیستی، که ندارمت، گم شدی یا گمت کردم؟ شاید دوست داشتن نسبی باشد. باید طوری که طرفت دوست داشتن را میبیند، دوست داشتن را ببینی و آنگونه که میخواهد دوستش داشته باشی. بیخود که اینهمه آدم بعد از اولین جرقههای دوست داشته شدن تغییر ذائقه ندادند. میبینی طرف از شدت تیسان فیسان بودن پلو خورشت هم با چاقو و چنگال میخورده حالا اما غذای مورد علاقهاش کلپچ است با یه پرس سیرابی اضافه! یا مثلاً طرف در عمرش سمت کتاب خواندن نرفته بعد یکباره برای دوست داشتن و متقابلاً دوست داشته شدن بین آلاحمد و شاملو و حافظ و مولانا و فروغ میلولد! همین است دیگر، آدمها بلد ِ راهی میشوند که رفتهاند، بعد از این همه وقت تو بلد ِ راهِ دوست داشتنم نشدی بیانصاف ؟
مردِ راهش نبودی لابد...
یه عالمه دلم گرفت...
فقط وقتی رو موضوعات میزنی پستا رو میاره
توی پست فقط برچسب اگه گذاشته باشی نشون میده
خوبی یکتابانو؟ :)
مثلا یهو میترکید!!! :)))