این همه بیانصاف بودی و من نمیدانستم؟! گفته بودی ماه که به امتدادِ سایهی درخت زردآلوی ِ حیاط خانه برسد میآیی ، گفته بودی برای بُردن ِ بوی پیراهنت هم که شده برمیگردی. حالا هزارههاست که رفتهای و من هر شب ماه را میپایم تا برگردی. من هنوز هم به ماهِ ساکت ِ پشت پنجره مشکوکم.کجایی ببینی زردآلوها لُپشان گل انداخته و شرم کردهاند از جای خالیـت که حسابی توی ذوق میزند. هیچکس نمیدانست تو که میدانستی من آدم ِ انتظار نیستم ، من بلد ِ انتظار نیستم. تو که میدانستی این شش حرف و چهار نقطه مرا میکُشد، نمیدانستی؟! بـِدان یک روزی صبر ایوبم سرریز میکند ، چکه میکند ، آنقدر چکه میکند تا از هجومش درخت زردآلو از پا بیفتد ، بعد حتی اگر نشانیام را از ماه بپرسی و برگردی ، درخت زردآلو مُرده است ، ماه پشت ابر مانده و من از ازل بوی ِ یوسُف ِ پیراهنت را نمیشناختم که حالا سوی ِ چشمانم شود ...
[1]
به تو که راحتی بی من فقط میشه حسادت کرد ...
[2] new
چند روزی نیستم و میرم سفر البته بدون همسفرانِ بد سفر [آیکون دست سوت جیغ هورا قِـر بِشکَن] برنامهی این عزیزان پاک منحل شد و من بدجنسانه خیلی خوشحالم :) تند تند آپ نکنید که اگه سالم برگشتم بتونم زود بهتون برسم ، با تشکر ؛)
:'(