کشف ِ غفلت ...
| سالها پیش که پدربزرگم در آخرین سالهای عمرش در هر وعدهی غذایی کلی قرص در ابعاد و رنگهای متنوع را یک جا میخورد و من با تعجب و کمی ترس به این فرآیند زل میزدم به من گفت " آدمها وقتی احساس پیری و ناتوانی بکنند مجبورند قرص بخورند." و من تازه متوجه شدم حق با پدربزرگم بود ، آدمها از همان لحظهای که احساس ناتوانی کنند و سپر بیاندازند و دست از جنگ بکشند ، شروع به پیر شدن میکنند. حالا من سپرم را دوباره در دست گرفتهام و مدتیست از شر این قرصهای لعنتی خلاص شدهام .|
جنگ همیشه مزخرف است.. قربانی دارد.. خون.. درد...
الان باید امید میدادم؟ خب! اوهوم اوهوم، بله! با تشکر از دوست عزیزمون که این فرصت رو در اختیارم قرار دادن باید به عرض و طول (!) شما برسونم که شاعر میفرماد: در نومیدی بسی امید است، در باقالیپلو کمی شوید است! :))
ایشالا همیشه سلامت باشید..
از واژه ی جنگ زیاد خوشم نمیاد، شاید چون فکر میکنم در عین اینکه بارمعناییه مثبت هم داره، اما بار منفیش زیادتره، بیشتر به جاش از تلاش و کوشش استفاده میکنم. الان خیلی وقته که رو پاهای خودم ایستادم و برای خواسته هام و برای ساختن زندگیم تلاش میکنم و دیگه به هیچ قرصی هم نیاز ندارم
لازم هس به کش شلوارم قسم بخورم آیا ؟؟؟ خخخخخخخخ
فکر میکنم اگر یکی از پست های سال 93 خودتون رو ویرایش کنید (صرفا وارد بخش ویرایش بشید کافیه و نیازی به ویرایش کردن واقعی نیست) و پس از خاتمه دکمه ثبت نوشته و بازسازی وبلاگ رو بزنید کل آرشیو 93 شما برمیگرده . امیدوارم این راهکار عملی باشه و بتونه نوشته های قشنگ و باارزشتونو برگردونه
هر کی حال کردی ... هر وقت دل نوشتن داشتی...
پست آخرتو خوندم ! سبک نوشتنت رو دوست دارم
اگر با تبادل لینک موافقی منو با عنوان " دلنوشته های آقای سر به هوا " لینک کن و بعد خبرم کن تا منم لینکت کنم
راستی ! یادت نره عنوان لینک + آدرس وبت رو برام بفرستی
منتظرتم
+ولی من باید تا اخر عمرم قرص بخورم
در مورد مسایل دیگه فرمول گذاشتم :))
به نظر من کلا جنگیدن برای عقایدی که بهشون ایمان داری شریفترین کار ...
روح همه رفتگان شاد
مولانا توی دیوان شمس یه شعر بسیار زیبا در مورد مریض شدن و قرص خوردن داره ، شعرشو پیدا نکردم! اگر یه روز پیداش کردم بهت نشونش میدم تا تو هم بخونیش - یه نگاه تازه و جالب و زیبا بهت میده ، برای من اینطور بود. یادمه اشو هم دیگاهی شبیه دیدگاه مولانا در مورد مریض شدن و قرص خوردن داشت.
خلاصه حرفاشون تقریبا این بود که مریض شدن معمولا یه علامت هست از طرف بدن ، علامت اینکه ما یه جای کارمون اشتباه ست و داریم اشتباه برخورد و عمل میکنیم. تا اونجائیکه یادمه اونا میگفتن ما باید به دنبال رفع علت اصلی باشیم و اونو رفع کنیم. نه اینکه با خوردن قرص و دوا روی صورت مسئله اصلی خط بکشیم و اونو کنار بزنیم. میگفتن انسان تا یه حدی میتونه این علامت هارو نادیده بگیره. توضیح من زیاد جالب نیست. ، اگر عمری بود و یه روز شعرشو پیدا کردم برات میفرستمش.
احتمالا برای مدتی مطالبتو به صورت خاموش بخوانم.
روزگارتون شاد
انسان که بدون سلاح (بدون سلاح) به جنگ نمی رود.
سپرت همیشه بالا : )
راستش به صورت خیلی مسخره ای دائم در حال نبرد با کائنات اطرافم هستم. یه نبرد مزحک و خسته کننده. یواش یواش دارم مومن میشم به اینکه برای جنگیدن زاده شده ایم. این ماجرا هنوز تموم نشده باید سپر و کلاهخود رو آماده کنم برای غول مرحله بعدی. نمی دونم این ورژن بازی مسخره دنیای من کی قراره تموم بشه.
آخرین سکانس هفت
مطلبت وابستم کرد.
جنبه هم که ندارم ، جو گرفتتم ، قرصای معدمم نمیخورم :D
باشد تا رستگار شوم ... :p
چقدر اینجا خشگل شده یکتااااااااا!!!!!!
دقیقن مثل وبلاگ قبلیت!!!
اخه چطور :(
گاهی وقتا فقط دفاع کافی نیست باید اجازه بدی ازت بترسن.
+نیمچه سپری دست گرفتیم وبازگشتیم
ربط نداره ب مطلب ولی من قراره بدم روکیک تولدم بنویسنش
«پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند»