‏پلک بگشا صنما، صبح مرا روح ببخش ...

آدم‌ها در صبح، همان لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شوند قابل حدس زدن هستند، با همان‌ وضعیت ژولیده و دست و صورت نشُسته و موهای پریشان و دماغ گنده و چشم‌های پف کرده‌ی خوابالود و لباس‌های گشاد هم می‌توانی بفهمی با خودشان و دنیا چند چند هستند. فقط کافی است به مدل و کیفیت صبحانه خوردن آنها دقت کنی. آن کسی که برای خودش چای دم می‌کند و یک دل سیر نان و پنیر و کره می‌خورد و قاشق قاشق مربای مامان پَز را ذوق می‌کند و با آهنگ پلی شده همخوانی می‌کند، معلوم است که به روزهای خوبش رسیده و روی قله حالش عالی و کیفش کوک است. آن کسی که صبح‌ها به چای جوشیده‌ی دیشب یا چای کیسه‌ای ته کابینت بسنده می‌کند و یک ته مانده‌ی قابل خوردنی پیدا می‌کند که فقط گشنه نباشد، یحتمل به تکرار مکررات دچار شده، از همان روزمرگی‌هایی که آدم را نسبت به همه چیز این دنیا سِر و بی‌حس می‌کند. به روی خودش نمی‌آورد که خسته است و از ته مایه های امیدش برای بقا خرج‌ می‌کند. امّا امان از آنهایی که قید صبحانه‌خوردن را به کل می‌زنند، انگار به ته خط رسیده‌ باشند و کور سوی امیدشان خاموش شده و راهی برای رفتن ندارند. یک جور حسی شبیه پوچی و تهی را مزه‌مزه می‌کنند. از این دسته هیچ وقت نپرسید چرا صبحانه نمیخوری ...

ミントブルー のデコメ絵文字 عنوان از علیرضا صادقی [ پلک بگشا صنما، صبح مرا روح ببخش / قصه ای تازه دراین صبح دل انگیز بساز ]

پنجشنبه ۲۹ مهر ۹۵
:)


ترسد که خزان آید آرد دغلی دیگر ... カラフル のデコメ絵文字

جمعه ۲ مهر ۹۵