داشتم دنیا را دید می زدم ...

هر فردی در زندگی ، محدویت‌هایی برای خودش دارد. محدودیت‌هایی که در زندگی ِ اجتماعی ِ فرد ، قانون‌وار عمل می‌کنند. حالا هر چه این دیوار‌ها و خط قرمزها و چهارچوب‌ها بیشتر باشد ، سوراخ سُمبه ها و درز و دورز‌ها و ماده و تبصره هایش بیشتر بوده و امکان تخطی‌گری فرد نیز بیشتر خواهد شد. در نتیجه افرادی با چنین موقعیت‌هایی در زندگی رازهای زیادی در دل دارند و از آن‌جایی که احساس نیاز در همین محدودیت‌ها فوران می‌کند ، آدم‌ها را مستعد ِ کشف ِ راه‌های جدید بار می‌آورد. آدم‌هایی با محدودیت ِ زیاد ولی جسور و سرکش و نترس ، در زندگی زودتر یاد می‌گیرند که هر بن‌بستی راه فرار دارد. هر بیراهه‌ای تا ابد بیراهه نمی‌ماند و دیوارها برای فرو‌ریختن ساخته شده‌اند.

[1]

دانلودانه ...

راز همیشگی شدن ، همیشه از تــــو گفتن ِ ...

جمعه ۲۶ تیر ۹۴
کتاب هایی که پرواز می کنند ...

از طرف آئورای خوب دعوت شدم به این چالش ِ کتابی :)


مدیر مدرسه / جلال آل اجمد

سو و شون / سیمین دانشور

کلیدر / محمود دولت آبادی

بر باد رفته / مارگارت میچل

ناتوردشت / جی دی سلینجر

جین ایر / شارلوت برونته

پرنده خارزار / کالین مک کاوا

ربکا / دافنه موریه

دفترهای سبز / دکتر علی شریعتی

هشت کتاب / سهراب سپهری

زندگی کن بگذار دیگران هم زندگی کنند / سید علی صالحی

چند رویا مانده تا طلوع رنگین کمان / سید علی صالحی

جمعه ۲۶ تیر ۹۴
کشف ِ غفلت ...

| سال‌ها پیش که پدربزرگم در آخرین سال‌های عمرش در هر وعده‌ی غذایی کلی قرص‌ در ابعاد و رنگ‌های متنوع را یک جا می‌خورد و من با تعجب و کمی ترس به این فرآیند زل می‌زدم به من گفت " آدم‌ها وقتی احساس پیری و ناتوانی بکنند مجبورند قرص بخورند." و من تازه متوجه شدم حق با پدربزرگم بود ، آدم‌ها از همان لحظه‌ای که احساس ناتوانی کنند و سپر بیاندازند و دست از جنگ بکشند ، شروع به پیر شدن می‌کنند. حالا من سپرم را دوباره در دست گرفته‌ام و مدتی‌ست از شر این قرص‌های لعنتی خلاص شده‌ام .|

شنبه ۲۰ تیر ۹۴
از کار جهان سیر شده خاطر عارف ...

| همان وقتی که بعد از یک میزبانی ِ پُر شکوه و جلال داشتیم غذاهای باقی مانده را در ساید بای سایدِ n فوت‌ـمان به صورت mp3 جاسازی می‌کردیم ، همان وقتی که از پُرخوری به قدری سنگین بودیم که آخرش مجبور به تحریک ِ حلق‌ـمان شده تا همه چی را بالا بیاوریم و نفس ِ بعد از این راحتی را عمیق بکشیم ، همان وقتی که نذری‌های در راه خدا را بین در و همسایه و فک و فامیل و دوست و آشنا پخش کردیم تا دارایی‌ـمان را به رخ بکشیم ، درست همین وقت‌ها یک نفر از گرسنگی مُرد ! حالا هی همه تـز روشن‌فکری بدهیم و عضو فلان کمپ و گروه بشویم و کلی عکس و پست و غیره ذلک بگذاریم (ایضاً خودم) و به جوگیری‌های مسخره‌ـمان ادامه بدهیم. |

پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴
شب امشب چه شبی ست ...

سه شنبه ۱۶ تیر ۹۴
هر آنچه از دیده برفت ...

نه فرش‌های سورمه‌ای و نه کتابخانه و میز و صندلی و کمد چوبی ِ گردویی رنگ و نه روتختی‌ای با طیف صورتی ؛ پایین چین‌های نباتی پرده. تنها چیزی که به نظرم بیش از حد توی ذوق می‌زند ، این دیوار‌های لُخت ِ اتاقم است. راستش را بخواهید من هیچ وقت هیچ پوستری نداشتم! هیچ وقت از هیچ خواننده و بازیگر و فوتبالیست و آدم مشهور و معروف و منظره‌ای آن قدری خوشم نیامده که دیدن تصویرش هر روز روی دیوار اتاقم قابل تحمل باشد. دیوار اتاقم حتی هیچ وقت هیچ ساعت دیواری را میزبان نشده! من از رفتن به خانه‌ی میم بیزارم وقتی همه جای دیوارِ خانه‌اش  عکسی ، ساعتی ، تابلویی آویزان است و من هر بار از کلافگی سردرد می‌شوم از این همه شلوغی ، این همه بی‌نظمی ، این همه آنتروپی ! هر بار وقتی درِ یخچال را باز می‌کنم اگر زیادی شلوغ و درهم و برهم به نظر برسد ، همه چیز را از نو می‌چینم!
من خیلی راحت ابزار و وسایل قابل دیدنم را به سلیقه‌ی خودم ، یک جوری که مرتب و خلوت به نظر برسد تغییر می‌دهم. قالب ساده‌ی وبلاگم ، دیوارهای عریان اتاقم ، جزوه‌های درسی بی‌اندازه خلوتم و این حافظه‌ی تصویری که زیادی فعال است و گاهاً دردسر ساز ، همگی شاهدند که من یک جور مرض بصری دارم که اسمش را نمی‌دانم!

[1]

گاهی از دیدنِ رخسارِ نحسِ شما حالمان به هم می‌خورد . "سید علی صالحی"

[2]

این روزا سرم شلوغه ، باید یه وقت قلمبه پیدا کنم تا بتونم یه دل سیر بخونمتون :)

دوشنبه ۱۵ تیر ۹۴
مقصد ِ مقدر ِ من ...


هنوز هم وقتی  بابا از بیست و سه سال پیش حرف می‌زند ، صدایش می‌لرزد . حتی فکر به احتمال از دست دادن زن و بچه و زندگی برای هر مَردی رعب آور است چه برسد به اینکه در راهروی بیمارستان بگویند اولین بچه‌ی به دنیا نیامده ـتان بالای هفتاد هشتاد درصد از دنیا خواهد رفت . همیشه بابا به اینجاها که می‌رسد بحث را یک جوری عوض می‌کند و من ستاره‌ی چشم‌هایش را درخشان می‌بینم . بیست و سه سال پیش شب قدر نبود که مثل فیلم‌های هر شب ِ قدر همه بروند گلوله گلوله اشک بریزند و بسط در نمازخانه‌ی بیمارستان بنشینند و تا خود صبح تسبیح بچرخانند و خدا فوری اجابتشان کند و معجزه‌ای رخ بدهد و تمام ! کار به دادگاه و شکایت می‌رسد از پزشک بی‌مسئولیتی که من را تک و تنها میان کلی آب و مواد غذایی غوطه‌ور نگه داشته و من حتماً نفسم بند آمده بوده ...

بارها از خودم پرسیده‌ام ارزشش را داشت؟! این زندگی ارزش این همه سمج بودن بیست و سه سال پیش‌م برای زنده ماندن را داشت ؟! نمیدانم ! ولی شاید بابت‌ش یک جایی ، یک جوری ، مسئولیتی ، رسالتی ، یک چیزی به این دنیا بدهکار باشم !

[1]

امان از این ماه‌های قمری ... شما هم مثل من حس میکنید ماه‌های قمری دور تند تری دارند ؟!

[2]

در اولین دقایق بیست و سه سالگی ، فکر کردم چقدر از بیست و چهارسالگی می‌ترسم ! 

يكشنبه ۱۴ تیر ۹۴
راهکاری برای شما ...

دوستان بلاگفایی ِ آرشیو از دست داده ! 

با این روش می‌تونید آرشیو ها رو برای خودتون سیو کنید :)


جمعه ۱۲ تیر ۹۴
از من ایشان را هزاران یاد باد ...

ببینید چی پیدا کردم ! فلاپی ! کلی فکر کردم اسمش یادم بیاد :)

چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴
مگه میشه ؟ مگه داریم ؟


والا من هر چی فکر کردم به هیچ کدوم از شماها نمی‌خورد دانشجوی شریف باشین !

الان موندم کدوم دوست ِ باحالی بوده از شریف اومده نیمه سیب سقراطی :))

[new] مورد مشکوک یافت شد ، بفرمایین +

دوشنبه ۸ تیر ۹۴