برای ماندن ِ بی‌دلیلِ همین رفتن‌ها ...

در همان روز عجیب ِ بی‌باور، با یک اشاره، در نگاه اول قاپم را دزدید و من برای داشتنش مصمم‌ترین شدم. کسی هم نبود گوشم را بپیچاند و چشم غره برود و اخم کند تا من خجالت بکشم برای این مدل خواستن ِ بی‌دلیل ِ از سر ِ احتمال، آن هم در روزهایی که همه چیز زیادی معلق بود و آویزان از سرنوشت و تقدیر. از همان لحظه‌ای که زیرچشمی وجودش را رصد کردم، فهمیدم باید روزها و سال‌هایی را تنها با او روزگار بگذرانم. یعنی راستش را بخواهید بدجوری دلم خواست در این بحبوبه‌ی زمانه مال من باشد. آخر یک جوری همدم بودن بهش می‌آمد، معلوم بود کارش را خوب بلد است، معلوم بود از پس روزهای سخت و خسته خوب برمی‌آید. می‌دانستم بعدها حضورش به من امید می‌دهد، انگیزه می‌دهد، فقط کافی است به داشتنش فکر کنم بعد یک لبخند ِ گنده‌ی پت و پهن بود که روی صورتم هویدا می‌شد. به خاطر همین برای خریدنش دل‌دل نکردم. صاف رفتم و به آقای فروشنده گفتم که آن چمدان سورمه‌ای پشت ویترین را می‌خواهم! می‌خواهم چرخ‌هایش پابه‌پای من چرخ بخورد، می‌خواهم با وسواس هی پُر و خالی‌ـش کنم، می‌خواهم زندگی کردن تنها با یک چمدان سورمه‌ای را بلد شوم. حالا چمدان سورمه‌ا‌ی محبوبم اینجا کنار من است و برای راهی شدن و شروع یک زندگی خوابگاهی حسابی ذوق زده است.

[1]

چمدانی کوچک / خیالی روشن راهی معلوم / 
بعد هم هوای رفتن به جایی دور/ یکی دو کتاب ورق خورده / خُرده نانی برای کبوتری در راه
سایه سار دو کاج، دو سایه، دو سبز / یکیشان سر بر شانه ی دیگری انگار
منتظرِ قصه نویسِ قدیمیِ همان برف ها و باران ها / 
می شود باز کسی را دید / سیگاری کشید، صحبتی شنید. 
+ "سید علی صالحی"
دوشنبه ۹ شهریور ۹۴
دارد باران می‌آید ...
حالا که خورشید از شهریور هم دل نمی‌کَنَد، دلم هوای پاییزی را کرده است که باد بوزد و خنکای هوای دلبری کند و یک چیزی روی قلبم سنگینی کند و دلهره‌های آنی ِ بی‌منشا سر و کله‌شان پیدا بشود و آلاچیق‌های چوبی به آدم چشمک بزنند و بخار ِ لیوانِ چای در دستم هی قر بیاید و عشوه بریزد. من ها کنم و شال گردنم را محکم کنم و دماغم را بالا بکشم. بعد با خودم فکر کنم چقدر این ترانه‌ی پلی شده آشناست و با تعبیرِ غزلی از حوالی حافظ به یک باره دل‌تنگِ چیز ِ نامعلومی شوم، برگ‌های زرد بلند‌بلند به من بخندند و کلاغی از بام روبه‌رو تنهایی‌ام را بپاید و من برای به رخ کشیدن دیوانگی‌ام، رویاهای شب یلدایی را با نم این باران و پاییز نیامده تاخت بزنم...

[1]

دانلودانه...

شب شیشه‌ی بارون زده آینه‌ی رویاست / پشت پس هر پنجره تصویر تو پیداست...

چهارشنبه ۴ شهریور ۹۴
هوای انگیزه ابری ست ...

اون وقتی که داشتم حرص ِ ناعدالتی نمره‌های میان ترمِ کوانتوم(1) رو میخوردم یا وقتی ترم چهار از استرس ِ احتمال ِ پاس نشدن ریاضی‌فیزیک(2) خواب و خوراک نداشتم یا وقتی که دلم نیومد واسه امتحانِ مغناطیس(2) فصل پنجم رو رد بدم و نخونمش ، همون صبح دوشنبه‌هایی که از ترسِ دیر رسیدن به کلاسِ استاد ق ساعت 4 صبح بیدار بودم! و چهار سال تموم بی‌ناهاری‌ها و گشنگی‌ها رو به معده درد ِ بعد از خوردنِ غذای سلف ترجیح می‌دادم و شدیداً فست فود زده شده بودم! ، همون روزایی که با ولع می‌شستم به خلاصه‌برداری و درس و درس و درس یا اصلاً قبل‌تَرِش وقتی هفت سال سنگینیِ بار "سمپادی" بودن رو یدک می‌کشیدم ، هیچ فکرش رو هم نمی‌کردم که تهِ تهِ تهش برای جلوگیری از افسردگی و فکر نکردن به این که عمرم پای درس "تلف" شده باید پاشم برم کلاس دَنس و با بقیه دخترهایی از جنس خودم قِــر بدم تا دلم از غصه نترکه! دخترهایی که به خاطر استیل و هیکل و چاقی ـشون نیومدن ، اونا هم مثه من فقط دخترهایی هستن که با "رقص درمانی" روی همه‌ی غم و غصه هاشون ماله می‌کشن که راحت‌تر تظاهر به شاد بودن کنن! عمقِ فاجعه اینجاست که چند روز دیگه نتایج ارشد میاد و من احتمالاً قرارِ از اول مهر به همین روندِ بی‌سرانجامِ درس خوندن توی این مملکت ادامه بدم و همچنان قِــر بدم! حماقت بیشتر از این؟؟؟

[1] (ببخشید که کیفیت آهنگ زیاد خوب نیست)

دانلودانه ...

من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم / میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم ...

[2(کلیک رنجه بفرمایین)

راهکارهای هولدنی 100% تضمینی :))

جمعه ۳۰ مرداد ۹۴
انتظار ِ ناممکن ِ بی‌امید ...

این همه بی‌انصاف بودی و من نمی‌دانستم؟! گفته بودی ماه که به امتدادِ سایه‌ی درخت زردآلوی ِ حیاط خانه برسد می‌آیی ، گفته بودی برای بُردن ِ بوی پیراهنت هم که شده برمی‌گردی. حالا هزاره‌هاست که رفته‌ای و من هر شب ماه را می‌پایم تا برگردی. من هنوز هم به ماهِ ساکت ِ پشت پنجره مشکوکم.کجایی ببینی زردآلوها لُپشان گل انداخته و شرم کرده‌اند از جای خالی‌ـت که حسابی توی ذوق می‌زند. هیچ‌کس نمی‌دانست تو که می‌دانستی من آدم ِ انتظار نیستم ، من بلد ِ انتظار نیستم. تو که می‌دانستی این شش حرف و چهار نقطه مرا می‌کُشد، نمی‌دانستی؟! بـِدان یک روزی صبر ایوبم سرریز می‌کند ، چکه می‌کند ، آنقدر چکه می‌کند تا از هجومش درخت زردآلو از پا بیفتد ، بعد حتی اگر نشانی‌ام را از ماه بپرسی و برگردی ، درخت زردآلو مُرده است ، ماه پشت ابر مانده و من از ازل بوی ِ یوسُف ِ پیراهنت را نمی‌شناختم که حالا سوی ِ چشمانم شود ... 

[1]

دانلودانه ...

به تو که راحتی بی من فقط میشه حسادت کرد ...

[2new

چند روزی نیستم و میرم سفر البته بدون همسفرانِ بد سفر [آیکون دست سوت جیغ هورا قِـر بِشکَنبرنامه‌‌‌ی این عزیزان پاک منحل شد و من بدجنسانه خیلی خوشحالم :)  تند تند آپ نکنید که اگه سالم برگشتم بتونم زود بهتون برسم ، با تشکر ؛)

پنجشنبه ۲۲ مرداد ۹۴
سرپناهی خیس ...

تعطیلی ِ کدر ِ وسط تابستون که جاده چالوس نباشی و شیشه‌ی ماشینو نکشی پایین تا باد پخش بشه تو صورتت و بین راه چای ذغالی نخوری و قرار باشه دریا رو نبینی و کف پاهات ماسه‌ها رو لمس نکنه و لب ساحل بلند بلند نخندی و بلال گاز‌گاز نکنی و شام و ناهار رو با ویوی دریا نخوری و ... حالا از فرط بی‌حوصلگی بیفتی به اتاق‌تکونی باس مُرده‌شورشو بــــُرد :|

[1] شمال می‌خوااااام ... هق هق هق ...

[2] از اتاق فرمان اشاره می‌کنن همین تعطیلات قبلی موندی تو سیل دختره‌ی دریا ندیده‌ی کویر نشین :|

سه شنبه ۲۰ مرداد ۹۴
ما در سواد عالم چون شعر انتخابیم ...

سال‌ها پیش در کتاب‌های دوران مدرسه بارها خوانده‌ایم که تفاوت انسان با سایر موجودات در قدرت انتخاب و تصمیم‌گیری است؛توانایی‌ـی ورای غریزه که مشکلات آدمی از آن نشأت می‌گیرد.دو راهی‌ها و چندراهی‌هایی که در زندگی با آنها مواجه می‌شویم و لازم است تا مسیر زندگی ـمان را انتخاب کنیم. وقتی لحظه‌لحظه‌ی عمرمان را در حال فعلیت بخشیدن به تصمیم‌های بزرگ و کوچک هستیم حتماً قابلیت و قدرت در تصمیم‌گیری ویژگیِ مهمی قلمداد می‌شود که ارتقا و پخته شدنِ آن رابطه‌ی مستقیمی با کیفیت زندگی دارد. آدم‌ها در تصمیم‌گیری‌هایشان متفاوت عمل می‌کنند و با توجه به شرایط یکی از گروه‌های درونی‌ـشان به کار می‌افتد. گروه اول گروهی هستند که قدرت در تصمیم‌گیری و انتخاب‌هایشان حساب شده است و پیشتاز راه‌های جدید هستند. افرادِ مصممی که یکی از بارزترین و جذاب‌ترین ویژگی‌های شخصیتی‌ـشان مدیریت ِ قوی در تصمیم‌ها ، ازجمله تصمیم‌های آنی و لحظه‌ای بوده که این ویژگی باعث شده زندگی‌ـشان عمق داشته باشد. گروه دوم از راه ِ ساخته شده توسط گروه اول تبعیت می‌‌کنند و کورکورانه و بدون در نظر گرفتن محرک‌ها صرفاً دنباله‌رو هستند. دچار یک جور دوگانگی های وجودی اند و نمی‌دانند با خودشان با دنیا چند چند هستند و هیچ وقت از خودشان راضی نیستند. گروه سوم همان‌هایی هستند که در رستوران و کافی‌شاپ همان چیزی را سفارش می‌دهند که طرف مقابل سفارش می‌دهد. آدم‌های خنثی‌ای که همیشه منتظرند دیگران برایشان تصمیم بگیرند و فاعل ِ محض تصمیمات و انتخاب‌ها هستند. گروه چهارم فکر می‌کنند،تصمیم می‌گیرند ولی جسارت ِ عملی کردنش را ندارند و صرفاً در حد یک ایده می‌مانند. همیشه دنبال تایید گرفتن از بقیه هستند و باید یکی باشد تا هِندل‌شان کند و هُل‌ـشان بدهد! گروه پنجم آن‌هایی هستند که تابعیت زمانی در یک تصمیم‌گیری و انتخاب را پاک فراموش کرده‌اند و انقدر دست‌دست می‌کنند و طولش می‌دهند تا تصمیم‌گیری از به فعلیت رسیدن خارج می‌شود،تاریخ انقضایش می‌گذرد و حسابی بو می‌گیرد! این دسته از افراد روی سرنوشت و تقدیر و قسمت زیادی حساب باز کرده‌اند.

[1]

گناهانم را دوست دارم، بیشتر از تمام کارهای خوبی که کرده‌ام ، می‌دانی چرا ؟! آن‌ها واقعی‌ترین انتخاب‌های من ـَند!! "سید علی صالحی"

[2]

باز من از آپ شدن‌های شما دوستان عقب موندم :|

شنبه ۱۷ مرداد ۹۴
:)


+ برای جلوگیری از هر گونه تقلب لازم است اثر انگشت پاها به کامنت مربوطه سنجاق شود ، با تشکر ؛)

دوشنبه ۱۲ مرداد ۹۴
اندیشه و دل به خشم با هم ...

خیلی وقت بود با این غلظت عصبانی نشده بودم. با حرص ِ تمام داشتم دانه به دانه ، با سند و مدرک ، مشکلات ِ قطعی (و نه حتی احتمالی) از منشا عصبانیتم رو بازگو می‌کردم و هی حرص می‌خوردم و همه ساکت و مظلوم‌وار به من گوش می‌دادند و تند تند پلک می‌زدند! هر چند در دل تایید می‌کردند ولی بطور مضحکی سعی در خونسرد نشان دادن خود و خونسرد کردن من داشتند!

■■

دُز این مدل عصبانیت من که نهایتاً سالی یک بار اتفاق می‌افتد شدیداً زیاد است و متاسفانه طولانی! یعنی چند روزی طول می‌کشد تا دَرها بهم کوبیده نشوند ، خطرات برق‌گرفتگی توسط من دیگران را تهدید نکند ، به هر جنبنده‌ای گیر ندهم ، به طور فرضی با شخص یا اشخاص مورد نظر دعوا نکنم و به اندازه‌ی یک دختر بچه‌ی پنج ساله لجباز و یک‌دنده نباشم و انقدر حرص نخورم و از این تنهایی ِاجباری و خودخوری خلاص شوم . اتمام پروسه‌ی فرونشستن این مدل خشم من 3-4 روزی طول می‌کشد تا همه چیز به حالت نرمال خودش برگردد ! این مدل عصبانیت من وقتی سر و کله‌اش پیدا می‌شود که جریان ِ ناخوشایند ِ ایجاد شده اصلاً قابل کنترل نباشد و هیچ راه بازگشتی موجود نباشد یعنی در بُن‌بست‌ترین حالت ممکن فوران می‌کند ! جایی که عده‌ای خودشان را وا می‌دهند که شده است دیگر :|

■■

حالا 24 ساعت از استارت عصبانیتم می‌گذرد و من شدیداً مستعد گند زدن به حال خودم و اطرافیانم هستم ! اما شما بدانید مطمئناً همچین سفرِ نابی که من مدت‌ها منتظرش بودم و برایش کلی نقشه کشیده بودم ، با همچین همسفران ِ بد سفری*، خود خود جهنم خواهد بود ، این خط این نشان ×


[1]

با من مدارا کن ، بعدها دلت برایم تنگ خواهد شد. "سید علی صالحی"

[2*]

همسفرانِ بد سفر ، لزوماً آدم‌های بدی نیستند فقط اصلاً اصلاً اصلاً به درد مسافرت نمی‌خورند :|

[3]

اینجوری هم چپ‌چپ نگام نکنین ، همه‌ی پست‌هام که نباید پروانه‌ای و قلب قلبی باشه ، والاع  :|

سه شنبه ۶ مرداد ۹۴
حس مشترک ...

| دوران تحصیل راحت‌ترین دوران زندگی است. درس خواندن را هر قدر هم لفت بدهی ، اقبال هم‌قدمی می‌کند و کسی کار به کارت ندارد. ته‌جیبی‌ای هر چند مختصر ، می‌گیری و افسار بکن نکن‌ها دست خودت است. دانشجویی نظم و نسق خانواده را بر‌نمی‌تابد. اصلاً چیزی به اسم جلالت خانواده ، کشک است. برای هر اُرد ناشتایی دلایل پیچاندن داری ، کله‌ی آفتاب بیرون بزنی و نصف شب هم بر‌گردی ، بهانه‌ی "با بچه‌ها داشتیم تحقیق می‌کردیم" همیشه راه‌گشاست. اما وای به روز بعد پایان‌نامه ...|

منبع : داستان همشهری تیرماه - سالاد فصل - از آرش صادق‌بیگی

[1] new

دانلودانه...

اگر چه خسته ای از حمل این بغض های طولانی / حریم امن موندن باش ، ای یار دبستانی / اگر چه بغض ابرهای سمج ، سخت و نفس گیره / بیا اشکاتو نذر شونه ی من کن ، نگو دیره ...

جمعه ۲ مرداد ۹۴
در راه ماندگانیم ...


ترسناک یعنی فقط چند متر اون طرف‌تر از ماشین‌ ، سیلی جریان داشته باشه که درخت‌ها رو از ریشه دربیاره و صدای افتادن‌شون با صدای سیل ترسناک‌ترش کنه./ دیدن ماشینی که شیشه‌ی پشتش در اثر ریزش کوه و سقوط سنگ‌ها ، اثری ازش نمونده باشه./ نوه‌ای که در به در دنبال قرص معده برای مادربزرگی باشه که توی این وضعیت حالش خوب نیست./ پدری که داره سعی میکنه پسربچه‌ی 4-5 ساله‌اش رو در حالی که با گریه و از ترس داد میزنه ، آروم کنه. / نیمچه کوهی که تبدیل به توالت عمومی شده!/ "ما اینجا می میریم !" دیالوگی از یه انیمیشن که مدام تو ذهنته! / رنگ ِ گچ چهره‌ات که همه رو وادار میکنه یک کیلو نمک به خوردِت بِدَن! /  چهره‌هایی که خود ِ استرس و نگرانی‌اند اما بهم لبخند می‌زنن تا دل همدیگه رو قرص کنن:) / آتیشی که تا قبل از شروع دوباره‌ی بارون ، تنها روشنایی جاده‌ی مملو از ماشین‌هاست./ حسینیه‌ی کوچیکی که همه بهش پناه آوردن./ رستورانی که نامردانه قیمت‌ها رو بالا برده و حتی برای سرویس بهداشتی دو هزار تومن میگیره!!/ کفش‌هایی که پشت در حسینیه غیب شدن!!/ خانواده‌ی شوخی که توی حسینیه خونسردانه برای شام سفره انداختن و ته مونده غذاهای پیک‌نیک رو به عنوان شامِ آخر میخورن و به همه تعارف می‌کنن و کلی عکس و فیلم می‌گیرن! / وقتی گوشی هیشکی آنتن نمیده تا حداقل خبر بدیم بین سیل و ریزش کوه گیر افتادیم./ بارون شدیدی که انگار قرار نیست بند بیاد./ وقتی مجبورت می‌کنن توی اون بارون و وضعیت نامساعد جاده‌ی فرعی ساخته شده ساعت 12 شب حرکت کنید و عجز و ناله‌های تو برای موندن و صبح حرکت کردن ، اثری نداره! / وقتی عده‌ای به تابلوی سبقت ممنوع ِ جاده‌ی دو طرفه‌ی باریک توجهی نمی‌کنن و صف‌های دو شاخه‌ای طولانی درست میشه!/ ترافیکی که هر نیم ساعت نیم متر جلو میره!/ تاریکی مطلق و محضی که تشخیص نمیدی کنارت دره‌ست یا کوه! آمبولانسی که صدای آژیرش رعب آوره و ماشن‌ها زود ِ زود راهو براش باز می‌کنن./ عبور از جاده فرعیِ جایگزینی که راهدارها فقط داد میزنن بـِگاااااااااااااااااز ، بـِـگــــــــــــــاز ... / تسبیحی که خیلی اتفاقی موقع رفتن بَر داشتی‌ش و حالا ساعت‌هاست از دستت نمی‌افته.../ وقتی ساعت 3-4 صبح می‌رسی خونه و یه نفس عمیق می‌کشی و با خودت میگی بگو که خواب بود ...

دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴