مکررات تکرار شدنی یا نشدنی ؟

دی ماه سال 89 :

اولین امتحان ترم دوره کارشناسی | فیزیک (1) | ساعت 8 صبح | خیلی می‌ترسیدم | زیاد بود | سخت بود | محیط جدید بود | میانترم ـش رو افتضاح داده بودیم ، من 2 از 8 شده بودم | تموم سوالای میانترم جدید بود و فضایی | قرار بود 20 نمره پایان ترم امتحان بدیم | استاد مشهدی بود | این بار سوالاش آدم وار بود | امتحان ترم رو عالی دادم و 18.5 شدم | جز ماکس های کلاس بودم |

دی ماه سال 94 :

اولین امتحان ترم دوره کارشناسی ارشد | کوانتوم پیشرفته (1) | ساعت 8 صبح | می‌ترسم | زیاده | سخت | محیط جدید | میانترم ـش رو افتضاح دادیم ، نمره خوبی نمی‌گیرم | تموم سوالای میانترم جدید بود و فضایی | قرار 20 نمره پایان ترم امتحان بدیم | استاد مشهدی است | این بار سوالاش آدم وار ؟؟؟ | امتحان ترم رو عالی میدم ؟؟؟ | پاس میشم ؟؟؟ |


[ غر نوشت ]

+ تاسف برانگیز که دغدغه های 18 سالگی‌ام با 23 سالگی‌ام هیـــــــــــــــــچ فرقی نداره :|

+ خسته م ، استرس دارم در حد مرگ ! کمی انگیزه و حس خوب و امیدواری و دلگرمی لطفاً ... :)

+ می‌دونم درک می‌کنید چرا کامنتای پست قبل با وجود اینکه خونده شدن تایید نشدن ! ممنون رفقا 3>

+ 14 - 19 - 24 اُم دی امتحان دارم ، امتحان خـــــــــــــــــــــــــــــر است :/

اولین دلتنگی‌های پاییزانه...

هر صبح شنبه‌ی این پاییز رو من رفتم ترمینال تا برم خوابگاه ! هر دوشنبه بلیط رزرو کردم برای برگشت به خونــه ! من تموم ساعت 7-10 صبح های شنبه و ساعت 18-21 سه شنبه رو توی جاده بودم و آهنگ پلــی کردم ! حتی راننده اتوبوس شنبه صبح ها همون همیشگی بود و راننده سه شنبه ها تموم پاییز یه فیلم رو توی اتوبوس برای مسافرهای همیشگی اش پخش کرد . من همه ی یکشنبه ها رو خسته بودم و همه دوشنبه ها رو به خستگی درکردن طی کردم و تا لنگ ظهر توی تخت طبقــه پایین سمت چپ اتاق 22 غلت زدم ! من هیچ کدوم از چلوماهی های سلف رو لب نزدم ! من تموم پاییز رو از مسیرهایی پیاده روی کردم که برگ های بیشتری زیر پام به خش خش بیفته ! با این همه تکرار من همه ی این پاییز رو کیف کردم ، خندیدم ، من همه این پاییز رو بدو بدو داشتم .. همه این پاییز رو ... من سه تا از رویاهامو توی این پاییز به چشم دیدم ، لمس کردم و حظ بردم ... این پاییز بهم فهموند رویاهایی که توی پاییز یه واقعیت از زندگی ت میشن ، یه جور دیگه ای دل چسب اند و خواستنی ! من این پاییز رو عاشق بودم ! این پاییز برام نه که غم نداشت ! داشت ... حتی شاید دردهاش دُز بیشتری داشت و هنوزم ادامه داره ! ولی وقتی خودت انتخابش کنی پای تموم غم و غصه ش هم می‌ایستی . این پاییز حتی غروب هاش پر از کِرکِر خنده بود ... من انقـــدری این پاییــز رو دوست داشتم که توی اولین شب نبودنش دلتنگش شدم ... من اعتراف میکنم تا حالا هیــچ پاییــزی رو دوست نداشتم ، من از تموم پاییز ها متنفر بودم ولی این پاییز بهترین فصل عمرم بود با تموم بدوبدو هاش و فشارهای عصبی اش و حتی گریه هاش ... من این پاییز رو عاشق بودم ... عاشق ...

ای حس از بَر شدنی ...
.: 16 آذر 94 :.

آدم مگه چند بار 23 سال ـشه ؟؟ چند بار می‍تونه توی برف‌ها بدو بدو کنه ؟؟ چند بار می‌تونه آدم برفی درست کنه ؟؟ چند بار می‍تونه بلند بلند بخنده و به هیچی ِ هیچی فکر نکنه ؟؟ چند بار میشه کودک درون ـت رو رها کنی تا به حال خودش باشه و بی محابا و بی پروا باشه ؟؟
بعد از مدتها بلند بلند ، از ته دل خندیدم و جز صدای خنده های خودم و دوستام به هیچی فکر نکردم و به اندازه تموم عمرم جلف بازی درآوردم ! بعد از هر گلوله برفی ِ سفت و توپری که پخش میشد توی صورتم و نصف صورتم رو سِر و بی‌حس می‌کرد باورم میشد من خوشبختم ... خیلی خوشبخت ...
يكشنبه ۲۲ آذر ۹۴
:)


+ یک صحنه در دانشگاه به فاصله 6 روز ^_^

شنبه ۲۱ آذر ۹۴
عطر آهسته‌ی هوا می‌فهمد ...

نه فقط وقتی کوچه‌های پاییز زده و زرد رو تک و تنها گز می‌کنی و سعی می‍کنی پاهاتو روی حجم بیشتر از برگ‌ها بکشونی و خودتو مشغول شنیدن خش‌خش ـشون کنی ، نه فقط وقتی موقع ناهار یه آهنگ پلی می‌کنی تا به فاجعه‌ی تنهایی غذا خوردن فکر نکنی و غذا از گلوت پایین بره، نه فقط وقتی خودتو یه جوری مشغول درس و دانشگاه می‌کنی که به طور عجیب و غریبی وقت کم میاری و از تموم ساعت‌های دنیا عقب می‌مونی و وسط اون همه بدو بدو‌های خود ساخته، همه الکی از دور بهت غبطه می‌خورن، نه فقط اینا، بلکه این همه عطر و ادکلن نصفه نیمه توی کمد هم تنهایی رو می‌کوبونه توی صورتم. وقتی بترسی از مخاطب خاص کسی بودن، هیچ بوی خاصی هم نمیدی. وقتی این ترس نمیذاره هیچ عطری کسی رو به یاد تو بندازه ترجیح میدی هیچ وقت دو تا عطر و ادکلن یه جور نداشته باشی. من مطمئنم عطرهای خاص، بوهای خاص یه مخاطب خاص میخواد، من مطمئنم ...


[1

کی از هدیه گرفتن بدش میاد ؟؟؟ [ کلیک رنجه ]

بد بودن‌های خوب ...

من اشتباه کردم بهت احترام گذاشتم ! اشتباه کردم با پسوند و پیشوند محترمانه مورد خطاب قرارت دادم ! اشتباه کردم تموم فعل‌هامو برات جمع بستم ! اشتباه کردم وقتی همه جوره بالاتر از تو بودم ، خودمو نگرفتم ! من اشتباه کردم به شغل‌ت احترام گذاشتم ! آره ه ه ه ه ه من اشتباه کردم ! من باید با یه آوای هووووی مانند صدات می‌زدم ! باید عامرانه بهت دستور می‌دادم ! باید یه جوری بهت نشون می‌دادم ازت بالاترم ! باید موقعیت و پرستیژ نداشته ات رو چماق می‌کردم تو سرت و یه پشت چشم مجلسی برات میومدم تا اینجوری هار نشی بدبخت عقده ای ... 

+ هر چند اینا رو بهش نگفتم و بعد از یک ربع هر چی سعی کردم نتونستم حفظ ظاهر کنم و زدم زیر گریه :| و ناهارم کوفتم شد ! ولی به جاش یاد گرفتم نباید به همه احترام گذاشت ! یاد گرفتم واسه این جماعت باید چه جور یکتایی باشم !

سه شنبه ۱۷ آذر ۹۴
ما به ناز تو جوانی داده‌ایم ...

معرفی می‌کنم ، دخترم ! امیدوارم اسمش رو نپرسید چون هنوز یه اسم دخترونه‌ی صورتی گون و دلبر پیدا نکردم که به دخترم بیاد و خوش آوا باشه و به دل من بشینه و ظرافت و دخترونگی ازش بچکه. آخه معتقدم اسم دختر باید یه جور دیگه ای خاص باشه. خلاصه که توی این مورد به وسواس افتادم ! می‌دونید ؟؟؟ من سالها پیش یه پسر داشتم ، یه پسر که اسمش مَهراد بود ( اطلاعات بیشتر در ورژن بلاگفایی نیمه سیب سقراطی ) ، دختر دار شدنم از اون روزی شروع شد که چندتا دختر 22-23 ساله توی کاف شاپ جمع شده بودیم و افتاده بودیم به حرف و رویا بافی! توی اون جمع 5-6 نفره، همه یه پسر بچه توی ناخودآگاهشون بود که شیطونی کنه جز بنفشه ! بنفشه بر عکس همه‌ی ما یه دختر ناز و آروم داشت، یه دختر که دامن چین چینی می‌پوشید و موهاشو خرگوشی می‌بست و با پوشکش قِر قِر می‌رفت این طرف و اون طرف و دل می‌بُرد. بنفشه به همه ‌مون اخم کرد و گفت شماها هم مثه ماماناتون پسری می‌شید! پسر دوست می‌شید! گفت واسه من دختر داشتن خیلی جذاب‌تر چون می‌تونم دخترونگی هاشو حس کنم چون منم یه روزی دخترونگی کردم ... از اون روز بود که من دختر دار شدم. از همین چند روز پیش که عکس دخترمو گذاشتم روی پروفایل تلگرام چند نفر ازم پرسیدن که بچگی های خودمه ؟ و دقیقاً 7 نفر تایید کردن چشماش مثه  منه ^_^ گفتم که دخترمه ، دختر خود خودمه که چشماش به من رفته :)

پنجشنبه ۱۲ آذر ۹۴
ورنه کدام چشم کدام بوسه کدام گفت ‌و گو ؟!

همه او را فاطیما صدا می‌زنند حتی اگر اسم شناسنامه‌اش فاطمه باشد برای ما سال‌هاست که فاطیماست. هر بار که مرا می‌بیند سه عدد ماچ آبدار نثار لپ‌هایم می‌کند و چند بار ماشالله ماشالله می‌گوید! آدم نمی‌داند باید در این موقعیت لبخند بزند یا نه! هیچکس نمی‌داند فاطیما چند ساله است، اما چین‌ و چروک‌هایش یک جور عجیبی عمق دارد، دقت که کنی مدل ِ چین خوردگی‌های گوشه چشمان و خطوط پیشانی‌اش یک جور دیگر است، من خودم دیدم این چین و چروک‌ها چقدر عمیق است و متفاوت. آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند ؟! نوجوان که بود پدرش یکهو سر نماز در مسجد ِ محل در حال سجده مُرد ، همه می‌گفتند لابد خیلی دل و دیانت داشته این مَرد، نمی‌دانم برای فاطیما فرقی داشت یا نه؟ من فقط یک سنگ قبر دیدم که مثل باقی سنگ قبر ها سرد بود و جای خالی ـش هم لابد مثل تمام پدرانی که دیگر نیستند عمیق بود و عمیق ... فاطیما صرع داشت و مادر شدنش ممکن نبود، کسی چه می‌داند؟ شاید هم همسرش همین را بهانه‌ی طلاق کرده بود! هیچ وقت هیچکس از جزئیات چیزی نپرسید. فاطیما تقریباً همه‌ی عمرش را در یک خانه و در یک محل و به یک شیوه و پیش مادرش زندگی کرده ، ادامه تحصیل نداده ، شاغل نشده ، ازدواج نکرده ، مادر نشده و دقت که کنی هیچ تغییر بزرگی در روند خطی زندگی‌اش پیش نیامده.آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند؟ 

آدم باید چیزهایی داشته باشد در آسمان و چیزهایی درست همین جا روی زمین، چیزهایی که منتظرشان باشی، چیزهایی که در صدای سکوت به ذهنت شبیخون بزنند و دلیلی بشود برای خیره ماندن گاه به گاه نگاهت، چیزهایی که هر بار دلهره ی به دست نیاوردنشان تــــو را مصمم تر از قبل به جلو براند، چیزهایی که جای خالی ــشان بزند توی ذوقت، چیزهایی که تو را از لحظه به آینده، هل بدهد! چیزهایی که با بودنشان تو را به کور سوی امیدی وصل کنند و سوسویی باشند که در تاریک‌ترین جاهای زندگی بهشان پناه ببری. چند وقت پیش که شنیدم فاطیما سرطان گرفته، با اولین پلک غمم چکید ... آدم مگر چقدر تحمل دارد؟! چقدر ظرفیت دارد؟! می‌شکند ... نمی‌شکند؟ آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند ؟!


[1]

 جمله‌ی " آدم فکر می‌کند چشم‌های این زن چرا باید برق بزند ؟ " از :

همشهری داستان شماره‌ی 59 - روایت 2 "من هیچ کسم ! تو کیستی ؟ " - نویسنده : حبیبه جعفریان.

جمعه ۲۲ آبان ۹۴
جمود ... درجا زدن ... روزمرگی ...

| آرشیو نوشته هایی که بعد از مدت‌ها هنوز قابلیت کپی شدن دارند ، نشان از " حال تکراری " روزهای در گذر است. جمود ... درجا زدن ... روزمرگی ... حرف‌های نوی زیادی داشته باشی ، اما قدیمی ها هنوز هم بهتر جور درمی‌آیند به حالت ... و زندگی به همین مدار می‌چرخد تا آن " تغییر " رخ دهد ... تغییری که تو را از این مدار به مدار بعدی پرتاب کند ! و داستان در مدار بعدی باز همین است ... جمود ... درجا زدن ... روزمرگی ... و " تغییر " و نوسان بعدی و مدار بعدی ... تا ؟؟؟ تا آنجا که الکترون ، به هسته ملحق می‌شود و آن " انفجار بزرگ " رخ می‌دهد و تو " نیست " می‌شوی در " تنها هست " همه‌ی عالم‌ها ... آن روز را " پس فردا " خوانده اند و الان را گفته اند : " فردا " |

+ نویسنده ش رو نمیدونم !

+ ببخشید که انقدر نیستم :( بابتش ناراحتم و شدیداً وسط همه‌ی دغدغه هام کم ـتون دارم :(

+ خوشحالی یعنی با این وضعیت داغون حضور مجازی ـت یه دوست خاموش بهت ایمیل بزنه و کلی بهت انرژی بده و یه لبخند پت و پهن رو لب هات کِش بیاد :)

سه شنبه ۱۹ آبان ۹۴
:)


+ از همین ثانیه وضعیت نت ـم بهتر شده و حالا بیشتر می‌تونم بیام بخونمتون [هوراااا]

يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴