صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند ...

اینکه سلامتی خیلی خوب است و ما تمام نداشته‌هایمان را با داشتن سلامتی می‌سنجیم و کفه‌ی سلامتی‌ ـمان بر همه چیز این دنیا چیره است و کلاً با داشتنش هی خودمان به خودمان و دیگران به ما دلگرمی می‌دهند، فرآیند تازه و جدیدی نیست ! ولی اینکه یکی مثل من از سال‌های دور دلش می‌خواسته عینک بزند کمی خُل وضعانه است ! حتی دُز این خُل وضعی وقتی به چشم می‌آید که بنده با 0.25 نزدیک بینی و 0.25 آستیگماتی در حالی که در پوست خود نمی‌گنجیدم بدو بدو با ذوق و شوق وافری رفته‌ام دنبال عینک ! بعد مدیونید اگر فکر کنید نشسته‌ام رو به روی آینه و با عینکم همه جور ژستی را تمرین کرده‌ام :)) وجداناً اخم با عینک جذاب‌‌تر نیست ؟! یا همین که هر چند دقیقه یک بار انگشت سبابه دستت بر عینک بکوبد و همزمان ابروهایت با شیب ملایمی بالا برود و یا مثلاً وقتی کار بیخ پیدا می‌کند و زیادی جدی می‌شوی یک دستی عینکت را در بیاوری و یک نفس عمیق بلند بکشی ... (-B

شنبه ۷ فروردين ۹۵
زمستان است و بی‌برگی، بیا ای باد نوروزم ...

از این روزها و ساعت‌ها و دقایق و ثانیه‌های آخر هر سال متنفرم که خودش به اندازه‌ی یک قرن طول می‌کشد و کِش می‌آید تا تک‌تک نداشته‌ها و نیست‌ها و حسرت‌ها و نرسیدن‌ها و نشدن‌ها و نبودن‌ها و آه‌های عمیق؛ هجوم بیاورند و بخواهند حسابشان را صاف کنند و انتقام بگیرند و تو نه زورت به عقربه‌های ساعت برسد تا چنگ بزنی و نه بتوانی زودتر هُلشان بدهی که هر جایی باشند جز این مختصات زمانی شوم که دست آخر بغض گنده‌ی غیر قابل قورتی میشود و یک حول حالنا بدهکار خودت می‌شوی و تا بخواهی دعا کنی و به شُدنی شدن ِ آرزوهایت خوش باور شوی؛ دور جدید چرخش زمین آغاز شده و ... القصه ... لابد فلسفه‌ی خانه تکانی از همین جا شروع شده، همین که آنقدر بشوری و بسابی و برق بیاندازی و خودت را مشغول کار کنی تا این آخرین‌های لعنتی تمام شود، بگذرد ... سال نو شود ... بی‌هیچ احساس کهنگی‌ای ...

.: بهارتان سبز سبز سبز :.

[1]

عیدانه ...
غزلی از حضرت مولانا

[2]

دانلودانه ...

سر اومد زمستون / شکفته بهارون / گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون / کوه‌ها لاله‌زارن / لاله‌ها بیدارن / تو کوه‌ها دارن گل گل گل آفتابو می‌کارن ...

شنبه ۲۹ اسفند ۹۴
وهم بی‌پایان زندگی ...


اگه دست من بود حتماً زمان رو همینجا stop  می‌کردم ، اگه دست من بود به جای شروع سال نود و پنج ، سال نود و چهار رو دوباره پلی می‌کردم و وقتی به آخرش رسید باز هم stop  و تکرار  سال نود و چهار ... تکرار سال نود و چهار چون با اینکه اتفاق خاصی نیفتاد و معجزه‌ای نشد و این زندگی خطی به شکل دیگه ای ادامه داشت ولی حالــــم خوب بود. شاید هم به قدری درگیر بودم و زندگی بدو بدویی داشتم که وقت نداشتم تا به غم و غصه هام فکر کنم ، به گذشته فکر کنم ! به آینده فکر کنم ! انگار محکوم شدم به در لحظه زندگی کردن و باید اعتراف کنم محکومیت دل چسبی بود ... تکرار سال نود و چهار چون قرار در سال نود و پنج؛ بیست و چهار ساله بشم و از مدت‌ها قبل از این سن میترسیدم ! یه جورایی انگار قرار پیک دهه بیست رو رد کنی و ... کم‌کم پیر بشی ... با این حساب نود و پنج از حالا به نظر هیجان انگیز میاد، نه ؟!


+ همچنان از سال نود و سه متنفرررررررررم  [اینجا]

دوشنبه ۲۴ اسفند ۹۴
منم یه عابرم ، عبورم ُ ببخش ...

اسفند را چهارشنبه‌گون عاشقم، چهارشنبه‌هایی که لذتش از هر جمعه‌ای بیشتر است، اسفند را مجنون‌وار عاشقم، فراقی که لذتش بـه از وصال یار است و این انتظار ِ لعنتی؛ بد دو پهلو می‌کوبد بر طبلِ این معادلاتِ نامعادل ِ روزگار ِ ناسازگار. اسفند را به قدر تمام ترافیک‌های سنگینِ هر کوچه و خیابان، به اندازه‌ی نهایتِ ذوق و شوقِ خریدانه‌‌ی دم عید، به اندازه‌ی برق چشمانِ عابرانی که یادآور جریان زندگی‌اند و بس، به قدر گَرد خستگی‌های خانه تکانی‌های پُر و پیمان، به حرمت‌ اسارت هر ساله‌ی ماهی قرمزهای کوچک ... عاشقم ... و بگذار برایت بگویم میان این همه عاشقی چطور به یک باره دلم گرفت، مچاله شد ... تصویری که این روزها زیاد میان این احوالاتِ من جا خوش می‌کند و شَتَرَق می‌کوباند بر اندک ذوق اسفندانه‌ام متکدیانی‌اند این چنین: زنی که پا ندارد، مردی‌ که چشم ندارد، زنی که افلیجی را در آغوش کشیده یا اصلاً همان کودکی که روی کارتن، وسط پیاده‌رو دراز به دراز افتاده بود و من ... آخ خ خ ... چقدر نزدیک بود دست راستش را با کفش لگد کنم ! توقع داشتم وقتی به مردمک چشمانم زل میزد مانند عکس العمل طبیعی هر آدمی خودش را عقب بکشد یا لااقل نگاهش پَر پَری کند ... نترسید ! خودش را عقب نکشید، تکان هم نخورد، بی‌تفاوتی قلپ قلپ از چشمانش می‌پاشید بیرون، من اما ترسیدم، از این همه بی‌تفاوتی‌اش ترسیدم، چند بار زیر پا مانده بود که این همه خنثی شده بود ؟ این همه ؟؟؟ من حالا از تمام اسفند ها بیزارم ... ب ی ز ا ر ...


[1]
دانلودانه ...

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور / از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی / پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی ...

[2] تشکرنامه

 یه دوستی به اسم ناشناس یه کامنت خیلی خوب برام گذاشته بود و یه نکته ی خیلی خوب نگارشی رو توی نوشته هام متذکر شده بود ، ممنون که اینقدر با دقت میخونین :)

:)


[1(تصویر رویایی/داریوش)

دانلودانه ...


شنبه ۱ اسفند ۹۴
مثل دست‌های بی قابیل من ...

دست خود ِ آدم نیست که ، یه وقتا یه چیزایی رو می‌بینی و از ته ِ اعماق ِ دلت حسی می‌جوشه میاد بیرون ! یه " خوش به حالش "، یه " آخه چرا من نه ؟؟؟ " ، یه " آه ِ عمیق ِ کشدار " ، یه " الهی همینِ ـشَم شُکر ِ اختتامیه " ... منی که الان نشستم به وصله پینه‌ی واژه‌ها ، واسه آجر به آجر و خشت به خشت این مختصاتی که هستم ، هر چند خیلی معمول و متعارف ، کلـــــی بالا پایین داشتم ! من واسه کوچکترین وقایع ِ عادی ِ این زندگی ِ زیادی معمول ، زیادی سخت گرفتم و بیشتر از چیزی که به نظر می‌رسه بهم سخت گذشت. من ذره ذره حرص و جوش تمام چیزایی رو خوردم که دارم ، که ندارم که ندارم که ندارم ... اما دیدین ؟! دیدین بعضی‌ها چه خوش به حالشون ِ ؟! به قول مامانم انگار خدا هم براشون می‌خواد ! افسانه‌تر از غول چراغ جادو قبل از اینکه فعل ِخواستن رو صرف کنن و حتی قبل از اینکه اراده‌ش کنن و قبل‌تر از اون که حس ِ نیازی در اون‌ها شکل بگیره و حتی قبل از اینکه بخوان بهش فکر کنن و برنامه ریزی کنن ، بهترین و خاص‌ترین ـش سِحر آمیز تر از لوبیای سِحر آمیز جلوی راهشون سبز میشه ! واقعاً سبز میشه ! این بهترین فعل برای توصیف ِ ... دست خود ِ آدم نیست که ، یه وقتا یه چیزایی رو می‌بینی و از ته ِ اعماق ِ دلت حسی می‌جوشه میاد بیرون ! یه " خوش به حالش "، یه " آخه چرا من نه ؟؟؟ " ، یه " آه ِ عمیق ِ کشدار " ، یه " الهی همینِ ـشَم شُکر ِ اختتامیه " ... 

[1]

اینجا 

همیشه باشین ! با شما همیشه ، همه چی خوبـــه :) 

سه شنبه ۲۰ بهمن ۹۴
آینه به دست و روی خود می‌آراست ...

| امشب قرار نبود برم بیرون ، قرار نبود از ماشین پیاده بشم ، قرار نبود جایی برم ، قرار نبود کسی رو ببینم. ولی رفتم بیرون ، از ماشین پیاده شدم ، خیلی یهویی شام رو در شلوغ ترین فست فودی شهر خوردم و اتفاقی چند تا آشنا هم دیدم ! و وقتی برگشتم خونه و به یکتای خوشحال ِ توی آینه زل زدم تازه فهمیدم دریغ از یه مرطوب کننده خشک و خالی که به صورتم زده باشم ! آیا ناراحت شدم ؟ به خودم فحش دادم ؟ عصبی شدم یا مثلاً فکر کردم آبروم رفته ؟ معلومه که نـــــــــــــه ! من یه دخترم ، میل به زیبایی در من غُل میزنه ، با لاک زدن می‌تونم غم و غصه هامو برای مدتی فراموش کنم و یه جوش مجلسی روی دماغم می‌تونه جداً منو افسرده کنه ! من یه دخترم ، قرار نیست که اعتماد به نفسم بند ِ چند قلم لوازم آرایش باشه ، که بهشون وابسته بشم ، که بهشون عادت کنم ... |

[1

دیداری ...


[2] ربطی به پست نداره فقط بدجوری دوسش دارم :)
پنجشنبه ۱۵ بهمن ۹۴
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن ...

از وقتی از بند درس و امتحان راحت شدم ، افتادم به شهرزاد دیدن. کل مدت فیلم ِ شهرزاد داشتم به این فکر می‌کردم که معشوقه بودن سخت‌تر از عاشق بودن ِ . وقتی عادت کردی و خو گرفتی به روزمرگی‌هات ، وقتی از تلاطم روزهای جوونی ات تازه به یه آرامش و ثباتی رسیدی ، وقتی منتظر تغییر و شیفتی توی روال زندگی ات نیستی ، یهو سر و کله ش پیدا میشه ، بدون اینکه بخوای و اراده کنی می‌بینی معشوقه شدی ! معشوق بر وزن مفعول ... معشوقه بودن بی اراده ست ! بی اراده انتخاب میشی ، بی اراده معشوقه میشی ! آخرش هم همه ی عالم و آدم طرف عاشق ُ میگیرن. عاشق بر وزن فاعل ... اصلاً چرا کمتر کسی از حال و روز معشوقه ها نوشته ؟! بیچاره معشوقه ها ... چه سخته معشوقه بودن وقتی حتی از حال و احوال مجنون و فرهاد بیشتر خوندیم و شنیدیم تا لیلی و شیرین ! سخته ، چون معشوقه ها محکوم‌اند به این که همه چیز رو بریزن توی خودشون ، از غم و غصه و ترس و دلهره و راز گرفته تا اون وقتایی که دلشون غنج میره و قلبشون به گرومب گرومب می افته ... معشوقه که باشی از همون اول ِ اول تصمیم هات دوبل به حساب میاد ، ترس داره وقتی با هر مسیر و انتخابی برای دو نفر مسیر و راه مشخص کنی ! معشوقه که باشی حتماً یه شب سرت از این همه سوال بی جواب به زُق زُق افتاده ... آخه کی بیشتر از معشوق دلش به حال عاشق میسوزه ؟؟؟ کی بیشتر از معشوق از دودوی نگاه عاشق با خبر ؟؟؟ اصلاً چرا کمتر کسی از حال و روز معشوقه ها نوشته ؟! بیچاره معشوقه ها ... معشوقه بودن سخته چون شاید هیچ وقت عاشق ِ عاشقت نشی ... شاید مثل شهرزاد فیلم مجبور بشی با عقلت برای احساست تصمیم بگیری !

[1]

دانلودانه ...

[2]

از دنبال کردن این کانال های تلگرام لذت ببرید :  رادیوبلاگیها / آووکادو / بایکوت

چهارشنبه ۷ بهمن ۹۴
نه مردی با اسب آمد و نه مردی در باران رفت ...
 

همه ، همیشه ، همه جا حتی صوری و به صرف کلام ، معتقدند که قضاوت کردن اشتباه است. اشتباه‌تر می‌دانی چیست؟! این که قضاوت اشتباهت را بیان کنی ، به واژه بکشی و خواه ناخواه آن را به ذهن بقیه تزریق کنی! نمی‌دانم چه کسی ، کجا ، چه موقع ، برای چه در گوش ما دخترها پچ پچ کرد و از پسرها بد گفت! که فلان‌اند و بهمان... که از آن موقع هر خوبی دیدیم گذاشتیم به حساب بدی‌های نکرده‌شان! که هی گارد گرفتیم! که بدی‌هایشان را هی بولد کردیم و این خوبی و مردانگی‌ها فراموشمان شد... بیا یادمان بیاید که در تاریکی غروب‌های زمستان دُز مردانگی‌اش آنقدری بود که تاکسی را برای دخترها بگذارد و خودش برود سراغ ماشین‌های شخصی ؛ در ترمینال  آنقدر حواسش بود که بی هیچ حرفی ، چمدان سنگین‌ات را روی هوا بلند کند ؛ به قدری قابل اعتماد بود که بتوانی حرفت را بدون ترس بزنی... ؛ آنقدری مهربان بود که پروژه‌اش را با تو نصف کند ؛ و شاید در دنیای مردانه‌اش آنقدری تنها بود که سنگ صبور خطابت کند ؛ و حتماً آنقدری از احساسات سر در می آورد که نگران ِ نگرانی‌هایت باشد ؛ و من خودم دیده‌ام ذوق و قریحه‌اش را چنان روی واژه‌ها سُر می‌داد که انگار واژه‌ها جادو شده باشند ، سحر شده باشند... بی‌انصافی‌ست دنیای مردانه را تا این حد زمخت و بی‌روح بدانیم ، بیا مومن باشیم به رنگی رنگی بودن ِ این دنیای مردانه که برایمان سیاه ترسیم کرده بودند ... 

 
[این پست رو بشنوید]
 
سه شنبه ۲۹ دی ۹۴
حس ِ خوبیه ...

خوشبختی مگه چیه ؟؟؟ 

مگه میشه با خوندن این پست و داشتن همچین دوستای بامعرفتی خوشبخت نبود ؟؟؟ مگه میشه ؟؟؟

چهارشنبه ۱۶ دی ۹۴