پشت هیچستانم (2)

وسط مرتب کردن وسایلم، مقدار قابل توجهی پول پیدا کردم! (مقدار قابل توجه برای یک عدد دانشجوی ارشد بیکار یعنی 600 هزار تومن!) بعد یادم اومدم قبلاًترها پس‌انداز خود جوشی داشتم و هر چند وقت یک بار با ذوق و شوق برای خودم هدیه می‌خریدم. دنبالِ چیزایی بودم که دوستشون داشتم و می‌خواستم که داشته باشمشون، یادمه هر از گاهی پولامو می‌شمردم و دل تو دلم نبود که زودتر به هدفم برسم. خوبه که اسکناس‌ها تاریخ انقضا ندارن اینجوری دلم بیشترتر می‌سوخت! از کِـی معجزه خرید درمانی رو یادم رفت ؟ از کِـی دیگه پس‌انداز نکردم ؟ از کِـی دیگه چیزی رو برای داشتن و خریدن پیدا نکردم ؟ از کِـی خودمو خسته‌ی هدف‌های بلند مدت ِ خیلی دور کردم و غصه‌شونو خوردم و هدف‌های کوتاه‌مدتِ دلبر رو جدی نگرفتم ؟ از کِـی از ذوق و شوق افتادم ؟ از کِـی یادم رفت خودم ُ خوشحال کنم ؟

[1]

انسان وقتی دلش گرفت از پی تدبیر می‌رود، من هم رفتم ...

(タイトルなし) のデコメ絵文字سهراب سپهری

شنبه ۱۹ تیر ۹۵
پشت هیچستانم (1)

هر چند نسبت به یکتای چند سال ِ پیش صبورتر ، آروم‌تر ، ساکت‌تر و شاید درون‌گرا تر شدم اون‌قدر که می‌تونم وقتی از عصبانیت در حال منفجر شدنم پامو بندازم روی اون یکی پام ، لبخند ژکوند بزنم و آدامس بجوم ؛ می‌تونم ساعت‌ها به روایت‌هایی گوش بدم که علاوه بر اینکه هیچ جذابیتی برام نداره بلکه تنها تصورم از کارکترها به چندتا ضمیر خلاصه میشه ؛ می‌تونم به اجبار با آدم‌هایی تعامل اجتماعی داشته باشم که رفتارها و عقاید ِ مشمئز کننده ای دارند ولــــی جدیداً متوجه شدم لیست رفتارهای نامتعارف برای من طویل‌تر از قبل شده ، آدم‌های بیشتری رو نمی‌تونم تحمل کنم و حرف زدن یا شنیدن ِ موضوعات بیشتری برام آزار دهنده شده. در واقع پارامترهای بیشتری اعصابمو خُرد می‌کنه و دُز تنفرم نسبت به مسایل بیشتر شده ، انگار که توی این سال‌ها چیزهای بیشتری رو برای تحمل کردن کشف کردم و در مقابل همه‌ی این‌ها به شکل تدافعانه‌ای ظاهر بی‌تفاوتی رو به نمایش میذارم ، همین‌قدر "تسلیم" ...

[1]

با وقت و حوصله گوش بدید : اینجا 
دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵
:)


یـه زمانی هر چی زور می‌زدم هیجده سالم نمی‌شد !

 تا اینکه به خودم اومدم دیدم دارم در مقابل سی ساله شدن مقاومت می‌کنم ...

(タイトルなし) のデコメ絵文字 azin_magazine

دوشنبه ۱۴ تیر ۹۵
به پاس این همه راهی که آمدم ...

| مقدار گلوکز یا کالری‌های مصرف شده و سوزانده شده بی‌ربط‌ترین پارامترها در تغییر وزن من هستن. من با خوردنِ هیچ شیرینی تَر ، غذای پُر کلسترول یا حتی لیتر لیتر دلستر هم چاق نمی‌شم همون‌طوری که با نخوردن هم لاغر نمی‌شم ! امّا ... امّا سنگینی یه غم در عرض یک هفته میتونه منو 5 کیلو سبکتر کنه ! تا حالا در عرض دو ماه شبیه قحطی زده‌های سومالی شدین ؟! فکر کنم این مرض خود ِ " خود خوری " باشه. یه خودخوری ِ محض از مدل ِ آدم های درون‌گرا که از درون متلاشی‌ات می‌کنه و ازت یه پوسته‌ی بی‌دفاع ِ توی ذوق زدنی میسازه که بی‌تلنگر هم مستعد فرو ریختن ِ . تجربه بهم یاد داده وقتی به این جای کار میرسم دنبال خوشبختی‌های کوچولو کوچولو بگردم  ، پیداشون کنم و واسه سر ِ پا شدن منتظر هیچ عامل خارجی نباشم همین قدر ساده ، همین قدر قانع ... (خوب که فکر کنیم ماها آدم های قانعی هستیم ، زود شاد میشیم ، آسون عمیق می‌خندیم و راحت احساس خوشبختی می‌کنیم.) خوشبختانه این مرض دو جانبه س یعنی یک حال ِ خوب و شاد و سرحال هم میتونه خیلی زود منو سنگین کنه ! خوشبختی‌های کوچولو کوچولو اون قدر قوی هستند که زودتر از موعد حالِ دلم ، روحم و جسمم رو خوب کنن ، مثلاً وقتی دیروز آقای پستچی مجله همشهری داستان تیر ماه رو به دستم رسوند درجا یک کیلو سنگین‌تر شدم ! واسه همینم تصمیم گرفتم توی این تابستون چاق بشم ! خیلی چاق ! خیلی خیلی چاق ... |

[1]

خودمونو بشناسیم ! قبل از اینکه وارد دهه سوم زندگی بشیم اونقدری خودمونو بشناسیم که بدون اینکه به دیگران یا عامل خارجی متکی باشیم از پس خودمون و احوالاتمون بربیاییم.

چهارشنبه ۹ تیر ۹۵
وا دل من وا دل من ...

| نیومدم بافرهنگ بازی دربیارم ، نیومدم بگم به جای دانلود رایگان بی‌کیفیت برید برای اورجینال و اصلش هزینه کنید ، نیومدم بگم این آلبوم خیلی خوب و عالی و محشر و بی‌نظیر و معرکه‌س ، اومدم بگم ماها خیلی طفلکی‌ایم ، اصلا دلم برای خودمون سوخت ... اومدم بگم ماها وسط اینهمه دغدغه و بحران‌های پشت سر هم ِ جوونی حتی با یه آهنگ هم احوالمون خوب میشه ، حس خوبی بهمون دست میده ، اومدم بگم ماها خیلی خوشبختیم که هنوزم با این چیزای کوچولو کوچولو حال دلمون خوب میشه ... |


+ هی شرمساری شرمساری شرمساری ... هی نا امیدی نا امیدی نا امیدی ... 

هی تنگ‌دستی تنگ‌دستی تنگ‌دستی ... هی صبر کردی صبر کردی صبر کردی ... 

چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ...

از همان اولش هم دلم به راه نبود و پاهایم میخِ زمین شده بود، به خودم که آمدم بیشتر از گردش زمین در این مدت پیر شده بودم. آخر می‌دانی عزیزِ جان؛ آدم‌ها از یک جایی به بعد بزرگ نمی‌شوند، پیر می‌شوند یعنی روزگار پیرشان می‌کند. تاوان دارد این تجربه‌ها، این پختگی‌ها، این تارهای سفیدِ پیکِ دوره‌ی جوانی... خط به خط این چروک‌ها و رعشه‌ها خستگی دارد. همان روزی که سیاه گربه‌ای به من زل زد و کلاغی بالای سرم غارغار کرد و میم گفت خواب بدی برایم دیده فهمیدم یک ذره مانده به هر شکستنِ دوباره ... من این بار هم همه را از سر گذراندم ، هر چند سخت ، هر چند خسته ... تمام شد! نمی‌دانم اسمش چیست؟! قسمت؟ قضا؟ قدر؟ شانس؟ تنها می‌دانم هر چه که بود این بار ارزش این همــــه تن خستگی و پریشان حالی و آشوب را نداشت... حالا مدتی است گاردم را پایین آورده‌ام و برای حفظ بقا زندگی ربات‌گونه‌ای را پیش گرفته‌ام. این روزها نه فکر می‌کنم نه حس. فقط طبق برنامه‌ی از پیش تنظیم شده‌ روزها را شب می‌کنم و شب‌ها را روز... معبودا هنوز هم سر حرفت هستی؟ هنوز هم ان مع العسر یسرایی هست ؟! پس چرا این همه دور است ؟ پس چرا من نمی‌رسم ؟ چرا ؟؟؟

[1]

دانلودانه ...

به من گفتی تا که دل دریا کن ، بند گیسو وا کن ...

[2]

خوبم :) فقط خسته‌ام ، مثه دونده‌ای که بعد از کلی دویدن باخته و به هن‌هن افتاده ... 

جمعه ۱۴ خرداد ۹۵
همه اُمید بریده ...

قبلاًتر ها گفته بودم گاهی راه حل در عمق نا‌ اُمیدی مطلق است.[اینجا] هنوز هم می‌گویم، حتی حالا که یک اُمید خیلی خیلی کوچک در ته اعماق دلم جوانه زده. با اینکه کم سو و بی‌رمق است ولی هست و این بودنش مرا می‌ترساند، نیامده روی خیالاتم خیمه زده، مثل دوران نوجوانی رویا‌باف شده‌ام، خیال‌پرداز شده‌ام! بعد هی زود مچ خودم را می‌گیرم و کات... می‌ترسم از این جوانه‌ی اُمید ِ سر به هوا، می‌ترسم حریفش نشوم، می‌ترسم جلویش کم بیاورم، می‌ترسم فکر و ذکر غالبم شود، می‌ترسم کل کائنات بر پایه‌اش بچرخد، می‌ترسم بزرگ و بزرگ‌تر شود بعد یک روز یکهو بی‌هوا بگذارد برود و مرا در خیالاتم رها کند و گرومب ... باید زمین خورده‌ی اُمیدت باشی تا عمق دردناکی این گرومب را درک کنی! که بترسی از جوانه‌ی اُمید کوچکت... من که زمین خورده‌ات هستم حضرت معبود، راضی نشو به زمین خوردنم ... هیچ کس نداند تو که خوب می‌دانی من تاب ِ باز زمین خوردن و از صفر شروع کردن را ندارم، تو که می‌دانی من تا به اینجا راه درازی را یک تنه گز کرده‌ام، بیا دوباره خدایی کن و این جوانه‌ی اُمیدِ کوچکم را از ریشه بِخُشکان ! من نه دلم می‌آید و نه زورم می‌رسد، بیا و نابودش کن تا آرامش به روزهایم برگردد ... برگردم به همان روزهای بی‌دغدغه‌ی ممتد... جنگیدن برای اُمیدی که دست آخر از کنترل خارج می‌شود و نا اُمیدت می‌کند خیلی دردناک است، خیلی ترسناک است ... من مدتهاست به این نا اُمیدیِ مطلق خو گرفته ام. کاش در نا اُمیدی بسی امید نبود، حالا چه فرقی می‌کند پایان شب سیه به سپیدی می‌رسد یا نه ؟!


[1]

دانلودانه ...

تو مثله التماس من میمونی که یک شب روی شونه هاش چکیدم ...

پنجشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۵
خسته‌تر از خسته‌ام ...

هوا، گرمای رقت‌انگیز بهاری را مزه‌مزه می‌کند، با کتاب و جزوه پهن شده‌ام کف اتاق، روی کیوی‌ها نمک پاشیده‌ام و مثل اینکه هامیلتونی تحت پاریته ناورداست! به میم فکر می‌کنم بی‌آنکه تُن صدایش یا ریتم حرف زدنش یادم بیاید، اصلاً نمی‌دانم چال لپش روی لپ چپش بود یا راستش؟ حتی مطمئن نیستم چال لپ داشته باشد. ناوردایی هامیلتونی تحت برگشت زمان نیاز به اثبات دارد و من در خیالاتم زل زده‌ام به دستهای میم که موقع صحبت در هوا چرخ می‌خورد. با یک "جان؟" گفتن وسط حرفهایش یکهو ته اعماق دلم به مور مور افتاده بود، حواسم را جمع می‌کنم که شرط بهنجارش را برای بدست آوردن ویژه حالت انرژی فراموش نکنم. یک حلقه کیوی از روی چاقو سُر می‌خورد و عملگر انتقال شبکه بوی کیوی ِ نمک پاشیده شده می‌گیرد. لابد هفته‌ی آینده این موقع مشهد هستم، در حرم باد ملایمی می‌وزد و گوشه‌های چادرم سر به هوا شده‌اند. آخ‌خ‌خ چرا هفته بعد نمی‌شود؟؟؟ همیشه اردی‌بهشت آرزو به دلم می‌کند! هر چه قدر هم سَرَم را با درس و مشق و دورهمی های دوستانه و رفت و آمد و بُن نمایشگاه کتاب و انواع دغدغه‌ها و غیره ذلک گرم کنم حتی با موهای بافته شده و لاک های رنگی رنگی هم؛ باز یک چاه بی‌نهایت گانه سر راهم دهان باز می‌کند. بدجوری حالت متقارن و نامتقارن چاه دوگانه پتانسیل را قاطی کرده‌ام. انگار این چاه دهان باز کرده باشد و من معلق‌وار به تهش نرسم و به شترق آخرش هم دلم خوش نباشد.حالم مثل فیلی است که خرطومش درد می‌کند. کاش یکی باشد من را copy کند، پیش خودش نگه دارد و دوباره چهارشنبه در این دنیا paste م کند! اصلا تا به حال وسط بهار دلتان بهانه‌ی پاییز را کرده ؟! به یقین اردی‌بهشت یک پارادوکس جهنمی است، ما گول خورده ایم ... ما گول خورده‌ایم ... ما گول خورده‌ایم ... ما گول خورده‌ایم ... ما گول خورده‌ایم ...

جمعه ۳ ارديبهشت ۹۵
:)

[1]

یاد دوران پر شور و حرارت بلاگفا و بازی‌ها و مسابقات خلاقانه‌ای که انجام میشد به خیر! حالا بعد از مدت‌های مدید جناب مهندس خوشبخت یه چند وقتی هست که صبورانه یه رفراندوم مجازستانی راه انداختن که توی این سوت کوریِ دنیای وبلاگ همه رو به تکاپو انداخته، عقب نمونید که  25 اُم رای گیری ِ... 

سه شنبه ۲۴ فروردين ۹۵
آنچه گذشت ...

نمی‌دونم چندین سال پیش توی هیجده نوزده سالگی، وقتی که اشعار دکتر شریعتی یا حمید مصدق رو از روی کتاب واسه پست جدیدم تایپ می‌کردم و سر جمع با خودم سه نفر هم نبود که صفحه‌ی لُخت وبلاگم رو بخونه و سالی یه بار یه رفرش بزنه؛ چرا این همه برای انتخاب قالب وقت صرف می‌کردم و کل پیچک دات کام رو ساعت‌ها با دایال آپ زیر و رو می‌کردم و حتی از دیدن اسپم هم ذوق می‌کردم !

مثل حالا که نمی‌دونم جواب این صد و شصت و هفت نفر رو چی بدم؟! از چی براشون بگم؟! اصلاً نمی‌دونم باید برای خودم بگم یا این صد و شصت و هفت نفر؟! راستش دیگه مطمئن نیستم نیمه سیب سقراطی فقط مال من باشه که راحت بتونم بگم چهار دیواری اختیاری، وقتی کوچکترین اشتباهات نگارشی از طرف شما بهم گوشزد میشه، وقتی اگه خوب ننویسم و قابل قبول نباشم پسرفتم رو بهم یادآوری می‌کنید، وقتی مخاطب این همه با دقت نیمه سیب سقراطی رو رصد می‌کنه ... وسط همه‌ی این ندونستن‌‌ها خوب می‌دونم یه چیزی تا ابد منو به اینجا وصل می‌کنه، به این وبلاگ، به این نیمه سیب سقراطی، به همه‌ی صد و شصت و هفت نفرتون :) حسِ لذت بخشِ کلیک روی "انتشار" که همه ـمون رو اسیر این مجازستان کرده، اصلاً همین شروع نقطه‌‌ی شش سالگی نیمه سیب سقراطی یعنی خیلی دوستتون دارم رفقای جان :)


[1]

90 - 91 - 92 - 93 - 94

سه شنبه ۱۷ فروردين ۹۵