که جهان جمله سراب است ...
مگر نه فریب ِ سراب در کویری که هیج آبی، جای پای جویباری، بستر متروک چشمهساری هم نیست، مسافر تشنه را توانی میبخشد و به زانوان خستهاش نیرویی تازه میآورد؟ من، در این کویر سوختهای که همچون سایه موهومی از دور مینمایم که راهی نامعلوم در پیش دارد و چشم در چشم افق دوخته و خسته و مجروح راه میپیماید، به فریب سرابی نیز نیازمندم، به چنین امیدهایی نیز محتاجم، اگر اینها هم نباشند میافتم، هنوز نمیخواهم بیفتم، هنوز میخواهم بروم، میدانم به آبی و آبادی نخواهم رسید، میدانم که خواهم افتاد و در کنار راهی در این کویر تافته پهناور و غریب که در آن جز صدای نفسهایم را که به سختی از حلقومم بیرون میکشم و جز کوبه نبضهایم را که بخشم بر شقیقههایم، بر قفس استخوانی سینهام میزند نمیشنوم ...
دکتر علی شریعتی